شعر و زندگی امیلی دیکنسون
بسته ای پر از سروده های پنهانی
مریم هاشم:
مرا جز نیایش هیچ نمانده است
ای مسیحا در آسمان
سرای تو را می جویم
به هر دری که می کوبم
تویی که زمین را به لرزه می افکنی
دریا را به تندباد می آشوبی
بگو ای عیسای ناصری
مرا دست یاری نداری؟
شعر همیشه زیباست، انسان را از خود و از جایی که در آنجا نفس می کشد، جدا می کند، اما گاهی واژه ها آنقدر عجیب اند که تو حتی مهلت احسنت گفتن پیدا نمی کنی و به جز سکوت حرف دیگری برای گفتن نمی یابی، تنها خط به خط آن را می خوانی و می ایستی و به معنایش فکر می کنی، به نیایش، به مسیح، به امیلی، این شاعر بزرگ که تو را در شعر خود غرق کرده است تا تو خالصانه دستت را به سویش دراز کنی و در جایی بایستی که او و شعرهایش همزمان نفس می کشند.
نامه های زن سپیدپوش
امیلی در سال ۱۸۳۰ در شهرک «امهرست» در ایالت ماساچوست آمریکا زاده شد، یک خواهر و یک برادر داشت پدرش خزانه دار دانشگاه و مردی خشکه مقدس بود، با قلبی پاک. امیلی بیشتر وقت خود را در محیط خانه می گذراند و کمتر از خانه بیرون می رفت. از کودکی روحیات او شبیه شاعران بود؛ حساس و مهربان. امیلی به ندرت شهر و دیار خود را ترک می کرد، او همیشه عاشق محیط خانه بود، عاشق جایی که خانواده اش در آنجا نفس می کشیدند.
امیلی هرگز ازدواج نکرد و زندگیش را با سرودن شعر و مراقبت از خانه و نگهداری از پدر و مادرش سپری کرد، پس از مرگ پدر و مادر به طور کلی منزوی و خانه نشین شد و حتی با خویشان و اطرافیانش هم بیشتر با یادداشت ها و نامه های کوتاه و مقطعی رابطه برقرار می کرد. شاید روزی که امیلی در آن خانه قدیمی زاده شد شعر نیز همزمان با او در آن خانه متولد شد و همزمان با او رشد کرد. با هر گام که امیلی در زمان برداشت شعر نیز دوش به دوش او در زمان به راه افتاد و هرگز او را میان راه تنها نگذاشت.
شعر و امیلی با هم بزرگ شدند تا اینکه جایی از راه، امیلی دلباخته مردی از دوستان خانوادگی اش به نام «چارلز ودزورث» شد که قاضی دادگستری بود، اما ودوزورث یک سال بعد در ۱۸۶۱ او را ترک کرد و به بهانه های شغلی به کالیفرنیا رفت.
این ناکامی عشقی به شدت باعث پریشانی و ناامیدی امیلی شد و ظاهرا همین دوره، یعنی فاصله میان سال های ۱۸۶۲ تا ۱۸۶۵ بود که خلاقیت های امیلی به اوج می رسد، تنهایی امیلی دوچندان می شود و این اتفاق نه چندان زیبا تمام آینده او را تحت الشعاع قرار می دهد. این شوک امیلی را به خود آورد تا دنیا را دوباره ببیند و خود را از میان تمام آدم های دنیا دوباره پیدا کند؛ امیلی پس از این ماجرا همیشه لباس سپید می پوشید و از خانه بیرون نمی رفت، شاید روزی که او لباس سپید به تن کرد روزی بود که امیلی در عین تنهایی هم صحبتی صمیمی برای خود پیدا کرد، کسی که هیچ کس به جز امیلی او را نمی دید.
من هیچ کسم، تو کیستی؟
تو هم، آیا هیچ کسی؟
پس، یک جفتیم
به هیچ کس مگو!
مبادا رسوایمان کنند!
جملاتی که بین امیلی و هیچ کس مبادله می شود، بسیار پرمعناست، در این خانه حالا هیچ کس تنها دوست امیلی است. بعد از مرگ پدر و مادر و از دست دادن معشوق شاید هیچ کس محکم ترین تکیه گاه برای امیلی باشد. امیلی در این خانه اوقات فراغتش را با خود و هیچ کس تقسیم می کند و از هیچ کس هزاران دوست می آفریند، دوستانی که نامه واسطه ای بین آنها بود.
امیلی گاه قطعه شعری را همراه با شاخه گلی یا نامه ای کوتاه برای دوستی یا خویشاوندی می فرستاد، همشهریانش او را بیشتر به عنوان زنی عجیب می شناختند تا شاعر و به او لقب اسطوره، زن سپیدپوش و ملکه منزوی داده بودند، با این حال انبوه نامه های به جا مانده از امیلی نشان می دهد که عزلت و انزوای او به هیچ وجه به معنی دوری و بیزاری از اطرافیان نبوده است، چون نامه هایش سرشار از عشق و عاطفه ای عمیق و روابطی صمیمانه و متقابل است.
شاید بانوی سپیدپوش مادر انزوا راحت تر نفس می کشید، گاه در تنهایی می نشست و به اطرافیانش نامه می نوشت، نوشتن تنها چیزی بود که او را آرام می کرد. سطرسطر نامه های امیلی بوی آشنایی می دهد، واژه های این نامه ها پر از عطر و رنگ گل و گیاه و سرشار از عطوفت و درک عمیق نسبت به دیگران، همراه با طنزی خاص و دلپذیر است، با همین نامه ها بود که او از کنج انزوا با دوستان و خویشان منتخب خود ارتباطی بی شائبه و انسانی برقرار می کرد، به ویژه در زمان رنج و مصیبت، آنها را از حمایت معنوی خود بهره مند می کرد. او عاشقانه مخاطبانش را دوست می داشت، در نامه هایش جملاتی پیدا می شود که گواهی بر این ادعاست؛ «امید کودکانه ای دارم که همه کسانی را که دوستشان دارم دور هم جمع کنم، کنارشان بنشینم و لبخند بزنم».
وقتی دیگر یعنی هیچ وقت
زندگی امیلی فراز و نشیب چندانی نداشت، چون تماما در انزوا گذشت، بانوی سپیدپوش هیچ نقطه ای از دنیا را به اندازه خانه پدری اش دوست نمی داشت و تمام عمر را آنجا سپری کرد. امیلی زندگی خود را با واژه هایش در میان اشعار و نامه هایش تا پایان عمر قسمت کرد، از بهار سال ۱۸۶۲ مکاتباتش با تامس هیگنسن سردبیر ماهنامه آتلانتیک آغاز شد. ماجرا از این قرار بود که هیگنسن در مقاله ای که در سال ۱۸۶۲ در ماهنامه آتلانتیک به چاپ رسید، به راهنمایی و تشویق نویسندگان جوان آمریکایی پرداخت و از آنها خواست که اگر قطعات زنده و جانداری نوشته اند برای بررسی و احیانا چاپ برایش بفرستند.
امیلی از این فرصت استفاده کرد و نامه ای همراه با چهار قطعه شعر برای او فرستاد و نظر ادبی و انتقادی هیگنسن را جویا شد. این نامه سرآغاز مکاتبات ۲۰ ساله آنها شد.
تامس هیگنسن از سبک رمزآمیز و پرابهام شعر امیلی غافلگیر شد، هیگنسن نخستین نامه امیلی را چنین توصیف می کند؛ در ۱۶ آوریل ۱۸۶۲ نامه ای به این مضمون از اداره پست دریافت کردم؛ آقای هیگنسن آیا شما گرفتارتر از آن هستید که بگویید شعر من زنده است یا نه؟ ذهن انسان چنان به خود نزدیک است که نمی تواند این موضوع را به روشنی ببیند و من کسی را ندارم که از او بپرسم، اگر فکر می کنید که شعر من نفس می کشد و فرصت و فراغتش را داشته باشید که به من بگویید بی درنگ ممنونتان می شوم….
روی نامه پستی مهر امهرست خورده بود، خطش چنان عجیب بود که گویی نویسنده نخستین درس هایش را با مطالعه ردپای پرندگان فسیل در موزه آن شهر فرا گرفته است…. غریب ترین نکته این نامه از نظر هیگنسن نداشتن امضا بود، اما بعد معلوم شد که نگارنده نامش را روی کارتی نوشته و آن را در پاکت کوچکی در داخل پاکت بزرگ گذاشته.
هیگنسن سردبیر به امیلی توصیه می کند تا مدتی برای چاپ اشعارش دست نگه دارد تا بتواند آنها را نرم و آهنگین کند و به آنها نظم بیشتری ببخشد. امیلی هم پند او را می پذیرد و تا پایان عمر از آن سرباز نمی زند! علت اصلی خودداری او از چاپ اشعارش این بود که امیلی انتشار اشعار را حراج ذهن و اندیشه می دانست و شاید برای همین بود که به توصیه هیگنسن حاضر به اصلاح وزن و قافیه اشعارش نشد، زیرا آن را جراحی شعر می دانست.
امیلی ترجیح می داد شعرهایش را بدون جراحی برای چاپ و پسند مردم تنها برای خود بسراید و برای خود نگه دارد، اما او همواره هیگنسن را استاد خود می خواند گرچه تنها از او می خواست که شعرهایش را نقد کند نه منتشر!
هشت سال بعد، هیگنسن با امیلی دیدار می کند. در ۱۶ اوت ۱۸۷۰، هیگنسن وارد خانه ای بزرگ و آجری می شود که بیرونش پر از درخت و بوته های پر از گل است، از بیرون خانه کاملا مشخص است که بانویی شاعر در این خانه نفس می کشد، هیگنسن امیلی را آدمی ریزه، خجول، ساده و بی صدا توصیف می کند با چشمانی درشت، درست مثل ته مانده شراب در جام یک میهمان!
امیلی با دو شاخه گل زنبق به استقبال او می رود، برای دختری که هرگز با غریبه ای مواجه نمی شد، دیدار با هیگنسن کمی دشوار بود. هیگنسن روحیه امیلی را به شدت پرتنش و پیچیده توصیف می کند. امیلی هنگام وداع نیز مانند شاعری بزرگ روبه روی هیگنسن می ایستد و جملاتی شاعرانه را بر زبان می آورد. هنگامی که هیگنسن به او گفت وقتی دیگر دوباره به دیدارت می آیم امیلی در جواب می گوید بگو وقتی دور، این طور بازدیدمان نزدیک تر خواهد بود، وقتی دیگر یعنی هیچ وقت!
رابطه امیلی و هیگنسن تا سال ها بعد یعنی مدت ۲۰ سال به طور مکاتبه ای ادامه پیدا می کند، امیلی گاهی برای همسر هیگنسن نیز نامه می نوشت و برگ گلی معطر را به همراه یکی، دو بیت از شعرهایش ضمیمه می کرد، هیگنسن، طراوت و قدرت شعر امیلی را درک می کرد، او شعر امیلی را به گیاهی مانند می کند که از ریشه کنده شده و خاک و شبنم و باران هنوز به آن آویخته است.
امیلی آشنای نادیده ها
نگاه امیلی به دنیا نگاه عجیبی است، امیلی منزوی و گوشه گیر از لابه لای درزهای آجرهای کهنه و قدیمی بهشتی بی نظیر می بیند، بهشتی که پادشاهش خداست. شاید او نیازی نداشت تا مثل همسایه هایش برای رفتن به دریا شال و کلاه کند، برای او تصور دریا در مخیلات اش کفایت می کرد تا تور در دریا بیندازد و زیباترین واژه ها را برای شعرهایش شکار کند. لحن و صدای شعر امیلی مخصوص خود اوست. در شعر او عشق، خدا، طبیعت و جاودانگی نفس می کشند.
خانه پدری او سرشار بود از تجربیات باطنی، او هر روز به سفری تازه می رفت، سفری به درون ژرفای زندگی نه در پهنای زمین، شاید به همین علت بود که سروده هایش را بعد از مرگ او درون جعبه ای کشف کردند. در عمق رنج و نومیدی نشانی از دلسوزی برای خود در لحن و کلام او نمی یابید، امیلی گرچه تنهاست، اما این تنهایی را دوست می دارد، هنر او شعری است مرگ اندیش. زندگی از دیدگاه امیلی یک تراژدی است، اما عجیب است که با این تفکر او همیشه چشمانی براق داشت؛ او هرگز شاعری مهجور نبود، صدای امیلی چنان پردغدغه، صریح و خاص اوست که خواننده را وامی دارد آنها را تا آخر بشنود.
آرچیبالد مک لیش، امیلی را «شاعر دنیای خصوصی می نامد و می گوید؛ چنین سراینده ای نه فقط نظاره گر بل بازیگر صحنه ای است که نظاره می کند. سخنگوی شعرهای او، صدای اوست در نقش بازیگر؛ صدای اوست در نقش شاعر».
بسیاری از منتقدان ادبی، دیکنسون را از پیشگامان هوشیاری و تجربه گرایی مدرنیستی می دانند. از جمله کنت استاکس در کتابش، «امیلی دیکنسون و هوشیاری مدرن»، او را در زمره نوگرایانی چون بودلر تاسوررئالیست های فرانسوی و یا «هایکنیز» تا الیوت در میان انگلیسی زبان ها می شمارد، حتی در مقام مقایسه با جرارد منلی هاپکنیز شاعر معاصر انگیلسی، امیلی را برتر می داند، زیرا هر چند او در زمینه نحو آهنگ و تصویرسازی، تجربه های درخشانی دارد، اما به دلیل ریشه های سنتی و کاتولیک ذهن خود، بینش فراگیر ندارد.
امیلی با خود انسان و خلاء ارزش ها روبه رو شد، مستقیما و بدون هیچ پیش آگاهی مذهبی. امیلی از خود انسان تازه ای آفرید، انسانی که در انزوا زیست و سال ها پس از مرگش کشف شد. زندگی و مرگ امیلی یک روایت بیشتر ندارد و آن روایت تنهایی اوست. وقتی امیلی در سال ۱۸۸۶ چشم از جهان فرو بست، یادگاری عظیم و جاودان از خود به جا گذاشت؛ جعبه شعرهای امیلی بعد از مرگ او توسط لاوینیا، خواهر امیلی کشف شد، قطعا برای شاعری همچون امیلی یادگاری ارزشمندتر از اشعارش نیست.
درون جعبه بسته ای بود پر از سروده های پنهانی که در روزها و شب های تنهایی امیلی، همدم او بودند. بیش از یکهزار و ۷۰۰ قطعه شعر روی کاغذهای متفرقه نوشته و به هم دوخته شده بود، بعد از مرگ امیلی، تامس هیگنسن فرصتی پیدا کرد تا اشعار او را چاپ کند، هیگنسن در سال ۱۸۹۰ نخستین برگزیده اشعار او را با اصلاحاتی که در آن اعمال کرده بود به چاپ رسانید و تا سال ۱۹۵۰ ویراسته های مختلفی از آثار امیلی به بازار آمد که با استقبال چشمگیر مردم روبه رو شد.
حالا در میان این همه شهرت و محبوبیت تنها جای خود امیلی خالی بود، اما واژه واژه امیلی دین خود را به او ادا کردند؛ واژه هایی که هرگز نمی میرند. گرچه بعد از مرگ امیلی نیم قرن طول کشید تا او جایگاه خود را در شعر و ادب به دست آورد، اما این به آن معنی است که او نیم قرن از درک زمان خویش پیشتر بوده است. حالا با سطرسطر اشعار امیلی می توان وجود او را حس کرد.
صدای قدم هایش را در میان حیاطی بزرگ و سخن گفتن اش را با گیاهان می توان شنید. زندگی ساده و یکنواخت امیلی با همین دلخوشی ها بی هیچ دلواپسی به پایان رسید، اما این خبر جاودانگی اوست که هر روز به گوش دنیا می رسد، از لابه لای درز همان آجرهای قدیمی و همان لحظه هایی که امیلی در آن نفس کشید.
منبع؛ گزیده نامه ها و اشعار امیلی دیکنسون
ترجمه سعید سعیدپور ـ نشر مروارید
برگرفته از روزنامه کارگزاران ۱۹/۱/۸۵