زندگینامه بایزید بِسطامی
بایزید بِسطامی ، طَیْفوربن عیسی بن سروشان ، صوفی و زاهد و عارف ایرانی . بنا به منابع زندگینامه او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید (برای آگاهی از چگونگی اسلام آوردن او رجوع کنید به سهلگی ، ص ۶۰ـ۶۱).
در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است ، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه » آمده و می گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود؛ و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود (گ ۲۵). بسطام در ۲۲ فتح شده است (ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۵)؛ و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر دو یا چندبار، به جهت عصیان ، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمی کند. در کتب تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس ـ که اکنون در دست نیست ـ گرفته شده است .
به هرحال ، فتح ری و قومس ـ که بسطام از شهرهای آن است ـ و خراسان در نیمه نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود. به گفته همه منابع ، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر(عیسی ) فاصله بوده است ؛ و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد، والی قومس (در زمان ساسانیان ) بوده است ، ازینرو بایزید بایستی از رجال قرن دوم باشد نه سوم که منابع (از جمله سُلَمی در طبقات الصّوفیه ، ص ۶۷) وفات او را در ۲۶۱ یا ۲۳۴ گفته اند. سهلگی یا سَهلجی (ص ۸۳) وفات او را در ۲۳۴ و عمر او را ۷۳ سال گفته است که اگر درست باشد، باید تولدش در ۱۶۱ باشد که درست درنمی آید، زیرا فاصله او و سروشان را پر نمی کند. بووِرینگ با استناد به تاریخ فوت معاصران او (شقیق بلخی ، متوفی ۱۹۴؛ ابوتراب نخشبی ، متوفی ۲۴۵؛ ذوالنّون مصری ، متوفی ۲۴۵؛ یحیی بن معاذ رازی ، متوفی ۲۵۸؛ احمد خِضرویَه ، متوفی ۲۴۰) سال ۲۳۴ را برای وفات او ترجیح می دهد ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی ») اما طبق قراین موجود، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد؛ مثلاً ابراهیم هروی ، معروف به ستَنبِه یا اِسْتَنْبِه ، سخنانی از بایزید نقل کرده است (سهلگی ، ص ۱۰۰، ۱۳۹، ۱۷۲ ـ ۱۷۳)؛ اما ابونعیم (ج ۱۰، ص ۴۳)، ابراهیم هروی را از مصاحبان ابراهیم ادهم و اقران بایزید خوانده است . وفات ابراهیم ادهم را در ۱۶۱ ـ ۱۶۶ گفته اند (انصاری ، ص ۶۸)، بنابراین ، ممکن نیست که شخصی هم مصاحب ابراهیم ادهم و هم قرین و راوی بایزید (متوفی ۲۶۱) باشد. در کتاب النّور ابراهیم هروی از یاران و زائران بایزید خوانده شده و آمده است که بایزید او را تا قریه اِبیان (در یک فرسخی بسطام ) استقبال یا مشایعت می کرده است (ص ۷۳ ـ ۷۴؛ در ص ۷۳ به جای الهروی اشتباهاً الهرمی آمده است ).
با این مقدمات ، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السّلام (متوفی ۱۴۸) می داند قوّت می گیرد؛ اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته اند. به نوشته سهلگی (ص ۶۳) از قول ابوعبداللّه دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السّلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد (عطار در ج ۱، ص ۱۳۶ شمار استادان ابویزید را ۱۱۳ تن ذکر کرده است ). او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانه ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا می خواند (سهلگی ، همانجا؛ شیخ بهایی ، ج ۱، ص ۱۱۵، به نقل از تاریخ ابن زهره اندلسی ). ملاقات امام صادق علیه السّلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخررازی در کتابهای کلامی خود و سیّدبن طاووس در الطرائف و علامه حلّی در شرح تجرید نیز آن را آورده اند. بنابراین به آنچه در بعضی از کتابها، از جمله شرح مواقف آمده است ، نباید اهمیت داد که گفته اند بایزید امام را ملاقات نکرده زیرا زمان او مدت درازی پس از زمان ایشان بوده است . شاید این تنافی را بتوان اینگونه از میان برداشت که گفته شود دوتن به نام طیفور بوده اند (شیخ بهائی ، همانجا). گفته شیخ بهائی ناشی از تیزبینی عالمانه اوست و شهرت بایزید به ملاقاتش با امام تنها نزد صوفیه و مریدان او نبوده است . بعلاوه ، مورخان و مشایخ تصوّف ، که این حکایت را نقل کرده اند، شیعه نبوده اند که بخواهند مقامات بایزید را بالا برند.
در دستورالجمهور (نسخه خطی تاشکند، گ ۴ به بعد) آمده است که ابن فُوَطی (کمال الدّین عبدالرّزاق بن احمد شیبانی ) مؤلف تاریخ بغداد ، به نقل از تاریخ منهاج الدّین ، می گوید که بایزید در زمان عمربن عبدالعزیز، خلیفه اموی ، متولد شد و محضر امام صادق علیه السلام را درک کرد. او ـ پس از نقل تواریخ ، و این که عمربن عبدالعزیز در ۱۰۱، پس از دو سال و پنج ماه و نیم روز خلافت ، درگذشت ـ می گوید: چون تولد بایزید را در زمان خلافت عمربن عبدالعزیز گفته اند، پس تولد او باید در میان سالهای ۹۹ـ۱۰۱ باشد. سپس می گوید بایزید در ۱۸۰ وفات یافت ؛ بنابراین ، عمر او در حدود هشتاد سال می شود.
اگر پذیرفته شود که بایزید در قرن دوم هجری می زیسته و در ۱۸۰ وفات یافته است ، این مشکل که نوه سروشان بوده و میان این دو تن فقط یک نفر فاصله داشته است حل می شود. معاصر بودن شقیق بلخی با او اشکالی ایجاد نمی کند، زیرا شقیق در ۱۹۰ وفات یافته است . اما معاصربودن ذوالنّون مصری و یحیی بن معاذ رازی با او ممکن است تولید اشکال کند؛ و آن هم ، از این راه که مقصود از بایزیدِ معاصر ایشان ، بایزید دوم یا بایزید اصغر بوده است حل می شود. ابن فوطی که دستورالجمهور از او به «مورّخ مدینه بغداد» یاد کرده است ، جز کتاب مشهور خود مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، کتابی به نام التاریخ علی الحوادث دارد که ظاهراً تاریخ بغداد را تا سال ویرانی آن به دست مغول (۶۵۶) در برداشته (مقدمه مجمع الا´داب ، ص ۵۹) و گویا از میان رفته است ؛ به گفته دستورالجمهور موضوع معاصر بودن بایزید با امام صادق علیه السّلام باید مأخوذ از این کتاب باشد که آن هم از تاریخ منهاج الدّین نقل کرده است و از این کتاب هم اثری سراغ نداریم . ظاهراً دو یا چندتن به نام بایزید باهم اشتباه شده اند: یکی معروف به بایزید اکبر و دیگری ابویزید بسطامی اصغر که نام او طیفوربن عیسی بن آدم بن عیسی بن علی الزّاهد بوده است (سمعانی ، ج ۲، ص ۲۳۰)؛ و این علی که جدّ اعلای بایزید اصغر است شاید برادر بایزید اکبر باشد؛ زیرا به گفته سهلگی ابویزید و آدم و علی سه برادر بوده اند و علی کوچکتر ایشان بوده است (ص ۶۵)؛ و فرزندان علی به پایه فرزندان ابوموسی (برادرزاده بایزید) نمی رسند و فرزندان علی اگرچه زیاد هستند، صیت و قبولِ فرزندان ابوموسی را ندارند (همان ، ص ۷۱). این اظهارات را شاید بتوان به رقابتهای خانوادگی منسوب کرد که نظایر آن در تاریخ تصوّف هم دیده می شود.
در تاریخ ، میان چند بایزید اشتباه شده است که شاید نتیجه ادعاهای کسانی باشد که خود را همان بایزید اکبر مشهور قلمداد کرده اند و سهلگی کتابش را، به زعم خود، برای رفع این اشتباهات و تمییز سخنان ایشان نوشته است . او در مقدمه کتاب خود (ص ۵۹) می گوید که عده ای از او خواسته اند تا میان معروفان به کنیه بایزید (و در حقیقت مدعیان این نام ) فرق بگذارد و مقام و سخنان او (بایزید حقیقی ) را از مقام و سخنان ایشان تمییز دهد؛ زیرا بسیاری ، سخنان و مقام آنان را با هم برابر می دانند. بنابراین ، از زمانهای قدیم معروفان یا مدعیان نام بایزید بسیار بوده اند و احوال و سخنان ایشان با هم خلط شده است . نیز سهلگی می گوید: کسانی که کنیه ابویزید داشته اند فراوان بوده اند ولی سه تن از ایشان از همه بزرگتر بوده اند و ابویزید طیفوربن عیسی بن سروشان از همه آنها بالاتر بوده است (ص ۶۰). نام طیفور در قبیله و قوم او فراوان بوده است ؛ چه در زمان خودش و چه در زمانهای دیگر؛ و همه خود را، از راه تبرک و استمداد، به کنیه و نام او خوانده اند (همان ، ص ۶۱) برادرزاده بایزید هم طیفوربن عیسی نام داشته است (همان ، ص ۹۸) که ظاهراً مقصود همان طیفوربن عیسی نبیره علی ، برادر کوچک بایزید، است . این که دیگران از راه تبرک و استمداد، خود را به نام و کنیه بایزید خوانده باشند، توجیه این عمل از راه حسن ظن است ، ولی در حقیقت ادعاهایی برای استفاده از نام و شهرت او بوده است . سهلگی در تأکید بر اینکه بایزید از اصحاب امام صادق علیه السّلام بوده است می گوید: دو جعفر بوده اند که یکی مقامی بالاتر از دیگری داشته است و آنکه بایزید در خدمت او بوده ، جعفربن محمد صادق علیه السّلام بوده است (ص ۶۳). شاید این تأکید برای این است که آن حضرت را با جعفربن علی بن محمد ـ معروف به جعفر کذّاب که پس از امام حسن عسگری علیه السّلام مدعی امامت شیعیان و وراثت آن حضرت شد و شیعیان او را طرد کردند ـ اشتباه نکنند. ظاهراً یکی از مدعیان نام بایزید در قرن سوم ، ادعای شاگردی امام جعفر صادق علیه السّلام راکرده و چون بر او اعتراض شده است که زمانش با آن حضرت تطبیق نمی کند، مدعی شاگردی جعفربن علی بن محمّد (جعفرکذّاب ) شده است ؛ و تأکید سهلگی بر اینکه دو جعفر بوده اند، احتمالاً مبنی بر همین امر است .
چنانکه از کتاب النّور برمی آید، چند شخص با کنیه ابویزید و نام طیفور وجود داشته اند و سخنان و اقوال ایشان نیز باهم درآمیخته است . سخنان منسوب به بایزید درحدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی »). مهمترین فرد خانواده بایزید که سخنان او را نقل کرده ابوموسی ـ خادم و برادرزاده او یعنی پسر آدم برادر بزرگتر بایزید ـ بوده است (سهلگی ، ص ۶۵). او گفته است که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می برد، زیرا کسی را که شایسته شنیدن آنها باشد ندیده است (همان ، ص ۶۷). هنگام مرگ بایزید، ابوموسی ۲۲ سال داشته و چهار پسر از خود برجای گذاشته است که یکی موسی معروف به عُمَی است که بعضی از سخنان بایزید به روایت اوست ؛ و دیگری ابویزید قاضی که چند روزی متولی منصب قضا در بسطام بوده است ، و از او چهارصد کلام در طریق معرفت نقل شده است که اهل صنعت (فن تصوّف ) آن را می پسندیدند و به او گفته بودند که سخنان تو از بایزید بیشتر است و با این معنی ملامت مردم را از او ارث می بری . به گفته سهلگی (ص ۶۹) این شخص همان ابویزید ثانی است .
برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی های دیگر شاید بتوان گفت : بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می پسندیدند و با اینهمه به او می گفتند که با این سخنان ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می بری ؛ و او ظاهراً از این ملامت ناخرسند نبوده (همانجا)؛ زیرا به هرحال ، از نام و مقام و شأن او بهره مند می شده است .
در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می شود که بر اعتقاد او به حلول * و اتحاد * دلالت دارد، و درمیان عرفا به «شطحیّات * » معروف است و در توجیه آن ، برای انطباق با ظاهرشریعت ، سخنها گفته اند. در این میان ، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است .
جُنَیْد، عارف و صوفی قرن سوم (متوفی ۲۹۷)، شاید قدیمترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است . برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی (متوفی ۳۷۸) در اللّمع نقل کرده است (ص ۴۵۹ و بعد)؛ و به گفته او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است (ص ۴۶۱). جنید می گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفته او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی ، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست . جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است ، اما آنها را ـ به جای اینکه از دو یا چند شخص مختلف بداند ـ به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه ) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می گوید: اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده اند. جنید می گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته اند و تنها کسانی می توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است (همان ، ص ۴۵۹). او می گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است ؛ و سخنان بایزید در آغاز احوالش قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات » است ، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست ؛ و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده اند، او (جنید) خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد. در دستورالجمهور (گ ۳۴) آمده است که بایزید اگرچه با حسن بصری و ابن سیرین (هردو متوفی ۱۱۰) و وَهب بن منبّه (به قول او متوفی در ۱۱۰ و به قول ابن عماد، ج ۱، ص ۱۵۰، متوفی در ۱۱۴) معاصر بود، ایشان را درنیافته بود. در سن بلوغ با نافع (ابوعبداللّه نافع دیلمی ، متوفی ۱۱۷) استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه (ابوالخطّاب قتاده بن دعامه السّدوسی ، متوفی ۱۱۷) و امام مالک بن انس و مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هرکدام فایده ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السّلام بوده است ؛ و از امام فخررازی در اربعین هم همین معنی را نقل می کند. سپس می گوید که امام ، جُبّه خود را در وی پوشانید و او را با فرزندش محمد روانه بسطام کرد؛ و این محمد در زمان حیات بایزید در بسطام وفات یافت ، و شیخ او را در مقامی که امروز قبه اوست دفن کرد. این مطالب از جهت تاریخی محتاج تأمل و بررسی است ؛ زیرا مثلاً محمد پسر امام صادق علیه السّلام معروف به دیباج در جرجان مدفون است ؛ و نیز تکیه بر اینکه اقوال او مأخوذ از امام است ، مستند به سندی نیست . اما احتمالاً بعضی از اقوال و شطحیّات بایزید مأخوذ از کسانی است که به حلول و اتحاد و غلو معتقد بوده و خود را از اصحاب آن حضرت شمرده اند ولی آن حضرت ایشان را طرد، و نفرین کرده است ؛ مانند فرقه خطّابیّه از پیروان ابوالخطّاب محمدبن ابی زینب مقلاص الاسدی الاَجْدَع (جوینی ، ج ۳، ص ۳۴۴، حاشیه قزوینی ، با ارجاعاتی که در آنجاست ). البته خطّابیّه فقط به الوهیّت امام صادق علیه السّلام یا حلول خداوند در ایشان معتقد بوده اند و شطحیّات بایزید درباره شخص خویش است ، و در شطحیات او یا سخنان دیگرش ، از تشیّع او و نام امام جعفرصادق علیه السّلام اثری دیده نمی شود.
از سوی دیگر، در اللّمع از ابوعلی السندی نامی سخن رفته که بایزید گفته است با او مصاحبت داشته و به او «واجبات » (مایُقیمُ بِهِ فَرْضَه ) تعلیم می داده و او نیز به بایزید «توحید و حقایق » می آموخته است . از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق ، عالم بوده ، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفته بوورینگ ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی ») در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کرده اند. مساعی زئنر در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست ؛ مثلاً نظریه «فنا» که می گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است ، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است ، در حالی که به گفته سلمی (ص ۲۲۸) اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمدبن عیسی خرّاز (متوفی ۲۷۹) بوده است .
در باره مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است ؛ مثلاً عطار (ج ۱، ص ۱۵۴) نقل می کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده ؛ چون سر برآورد، گفت : «سربه فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم ». و نیز پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است ؟ گفت : آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق … پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی …» (همان ، ج ۱، ص ۱۶۸ ـ ۱۶۹). شاید مقصود سلمی این بوده است که خرّاز نخستین نظریه پرداز این مسئله بوده است . اما در سخنانی که از خرّاز نقل کرده است (ص ۲۲۸ ـ ۲۳۰) از فنا و بقا سخنی دیده نمی شود، بعلاوه سلمی مطلب مذکور را با «قیل » آورده است که نشانه تردید در انتساب این مطلب به اوست . اما برپایه این فرض که معروفان به بایزید متعدد بوده اند و سخنانشان درهم آمیخته است اظهارنظر قطعی دراین باره آسان نیست .
از جمله سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که گفته است : در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید (ابونصر سرّاج ، ص ۴۶۴). بعد، ریشه و شاخه آن درخت را وصف می کند و می گوید: چون نگریست ، همه را خدعه و فریب دید. عده ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفه وِدا دانسته اند؛ ولی آربری آن را برپایه آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی »). جنید درباره این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است ، اما آن را غایت و نهایتی نیست . انتقاد جنید بیشتر بر اعداد مبالغه آمیزی مانند صد هزار هزار بار و نظایر آن است که معانی حقیقی آن مراد نیست و مقصود ابویزید همان طیران فکری و اندیشه اوست که آن را در جای دیگر به صورت «معراج » نقل کرده است . شطح ابویزید در بیانات فوق همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول صلی اللّه علیه وآله وسلّم در معراج و وصول به درخت «سِدره المُنتهی » (نجم : ۱۴) است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می رساند؛ و بایزید اقرار می کند که سیر او «خُدعه » است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است . به هرحال ، چنانکه آربری گفته است ، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.
اما معنی شطح ، که در سخنان بایزید بزرگ از همه بیشتر است ، به قول روزبهان (ص ۵۷) ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می سازد و درآن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه » (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه ] تأویلش [ را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند؛ و اگر صاحبنظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند. روزبهان (ص ۵۸) اصول شطح را از سه منبع قرآن و حدیث و اولیا می داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می شمارد.
پس در نظر روزبهان هم منبع شطح ، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی . او بحث مفصلی در شطحیّات بایزید و تفسیر و تأویل آن دارد و او را «هایم » (سرگشته ) بیابان وحدت می داند؛ و این شطح او را که : «حق به من گفت که همه بنده اند جزتو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخنِ زنان درباره یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ماهذا بَشَراً ان هذا الا ملک کریم » (یوسف : ۳۱).
از جمله شطحیّات معروف بایزید، که او را بدان جهت توبیخ کرده اند، آن است که چون به گورستان یهود گذشت گفت : معذوران اند و چون به گورستان مسلمانان گذشت ، گفت : «مغروران اند». روزبهان (ص ۸۸) معذوربودن یهودیان را با اقتضای مشیت خداوندی و حدیث «الشقی شقی فی بطن امّه » مقایسه می کند و مغروربودن مسلمانان را به مغروربودن به اعمال خود و غفلت از عنایت خداوندی منسوب می دارد.
ابن سالم بَصری (ابوعبداللّه بن احمدبن سالم ) پیشوای فرقه سالمیّه * در تصوّف (سمعانی ، ج ۷، ص ۲۳ ـ ۲۴)، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی مااعظم شأنی » و «ضربت خیمتی بازاء العرش »، تکفیر می کرد (ابونصر سرّاج ، ص ۴۷۲ـ۴۷۷) و ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلس او با او به گفتگو برخاسته است . ابونصر سرّاج می گوید که ابن سالم با همه جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می کرد و او را کافر می دانست . همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی » گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را درحکایت از قول خداوند گفته باشد. ابونصر سرّاج به بسطام رفته و از جماعتی از احفاد بایزید درباره این کلام پرسیده است و آنان انکار کرده و گفته اند که در آن باب چیزی نمی دانند. این هم دلیل آن است که شطحیّات از بایزید بزرگ بوده است و در قرن چهارم در بسطام این سخنان فراموش شده و کلمات بایزید ثانی جای آن را گرفته بود.
اما چنانکه عبدالرحمان بدوی در شطحات الصوفیّه (ص ۳۲ به بعد) گفته است ، تأویلات کسانی چون ابونصر سرّاج و جنید و دیگران از شطحیّات بایزید بیرون از مقصود حقیقی بایزید است و در حقیقت برای تبرئه اوست . سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبه حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است ؛ مانند مطالبی که درباره حج و کعبه یا بهشت و دوزخ ، یا آنچه درباره بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد ] صلی اللّه علیه وآله وسلّم [ ) یعنی لوایی که برای حضرت رسول در میدانهای جنگ می افراشتند لوای مادّی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است ؛ یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می بیند و جز خدا چیزی نمی بیند و خود را با جهان و خدا متحد می داند؛ چنانکه می گوید : «سی سال خدای را می طلبیدم ، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب » (عطار، ج ۱، ص ۱۴۲). او در عبادات به ظاهر آن نمی نگریست و می گفت : از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم ، آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من » (همان ، ج ۱، ص ۱۵۵). مریدی گفته بود: عجب دارم از کسی که خدا را شناسد و اطاعت و عبادت نکند. بایزید گفت : عجب دارم از کسی که او را بشناسد و اطاعت کند (همانجا). یا در باب کعبه گفت : اول بار که به خانه (خانه خدا) رفتم خانه دیدم ؛ دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم ، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه » (همان ، ج ۱، ص ۱۵۶)؛ و درباره اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست ، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم » (همان ، ج ۱، ص ۱۶۰)؛ نیز می گوید: «به قصد حج بیرون رفتم . در راه سیاهی را دیدم که پرسیدکجا میروی ؟ گفتم به مکه می روم . گفت آنچه را می خواهی در بسطام گذاشته ای و نمی دانی . کسی را می خواهی که به تو از رگ گردن تو نزدیکتر است » (سهلگی ، ص ۱۰۸)؛ و گفته است : «توبه از گناه یکی است و از طاعت هزار» (همان ، ص ۱۰۴)؛ که مقصود عبادات ریایی است ؛ یا: «در طاعات چندان آفت است که حاجت به معصیت کردن نیست » (همان ، ص ۱۱۱).
در شرح حال بایزید نوشته اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت : «زهد و معرفت از من منشعب می گردد» (همان ، ص ۱۴۳). و نیز می گوید که ذوالنّون سجّاده ای برای او فرستاد. او آن را برگرداند و گفت : «من سجاده نمی خواهم ، متکایی بفرست تا بر آن تکیه کنم » (همان ، ص ۱۴۴، ۱۶۰ با تفصیل بیشتر). صحت این روایت مستلزم معاصر بودن ذوالنّون (متوفی ۲۴۵) و بایزید است و این معنی با آنچه از وفات بایزید در ۱۸۰ (به قول «دستور») برمی آید تا اندازه ای منافات دارد و شاید بتوان گفت مقصود، بایزید ثانی یا اصغر و یا به جای ذوالنّون کسی دیگر بوده است .
از مطالبی که ممکن است راهنمای تمییز اقوال معروفان به بایزید باشد این است که در کتاب النّور از قول ابوعبداللّه داستانی یا دستانی ، نقل شده است که مشایخ ، بایزید اکبر را اُمّی گفته اند و اگر در کمال علم ظاهر او شک شود، در علم باطن او شکی نیست . ازینرو بسیار از علما در کلام او طعن کرده و آن را از علم ندانسته اند. او خود در دعا می گفت : «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان » (دراصل «ولامتقربا» که معنی ندارد و باید «ولامتقرئاً» باشد، ص ۷۰). و می گویند که دعا نیک نمی دانست ، یعنی الفاظش صحیح نبود؛ چنانکه مردم ناحیه از او خواستند که برای آمدن باران دعایی بکند و او پرسید که چه بگوید؟ گفتند بگو: «وارنمان کو؟» (باران ماکو؟؛ ص ۷۸) در صورتی که از ابویزید دعای عربی نقل کرده اند: «الهی ما ذکرتک الاعن غفله …» (انصاری ، ص ۱۰۵) و این هم می رساند که اقوال بایزیدان با هم درآمیخته است . امّی بودن و ناآشنا بودن او به دعا، با بودن او در خدمت حضرت صادق علیه السّلام منافات ندارد زیرا، چنانکه گفته اند، او سقّای حضرت بود و او را طیفور سقّاء می گفتند، مؤیّد این مطلب آن است که ابونعیم (ج ۱۰، ص ۴۱) می گوید: کسی روایتی از او به یاد ندارد، اما شیخی به نام ابوالفتح بن الحمصی برای او حدیثی روایت کرد که ابویزید بسطامی از راه ابوعبدالرحمن سندی و او… از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده است . ابونعیم می گوید: این حدیث را بر ابویزید بسته اند و گناه برگردن شیخ ابوالفتح است که احادیث زیادی را از این نوع بسته است . آنگاه ابونعیم این حدیث را از طریق دیگری روایت می کند. سهلگی هم می گوید: از ابویزید اکبر جز یک خبر واحد نقل نشده است ؛ و آنگاه همان حدیث را می آورد (ص ۸۲ ـ ۸۳). گفتار ابونعیم می رساند که ابویزید اهل روایت و حدیث نبوده و چنانکه در النّور (ص ۷۰) آمده است ، بعضی از علما (علمای دین ، اهل فقه و حدیث ) براو طعن می زدند و می گفتند: «آنچه او می گوید از علم نیست »، در صورتی که ابویزید بسطامی اصغر اهل روایت و حدیث بوده است و بعضی از علمای بسطام از او روایت حدیث کرده اند (سمعانی ، ج ۲، ص ۲۳۰). اگر این معیار در سنجش و تمییز میان آن پانصد قولی که از ابویزید نقل شده است به کار رود، معلوم خواهد شد که سخنان شطح و مخالف ظاهر کتاب و سنت باید از ابویزید بسطامی اکبرـ که امّی بوده است ـ باشد، زیرا فقط کسانی که پروای علوم ظاهری و نقلی و عقلی را نداشتند جرأت می کردند چنین سخنانی بر زبان آورند. شاید آنچه شِبلی درباره بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد: می گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده اش را درباره او بگوید. شبلی گفت : «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان ) ما اسلام می آورد» (ابونصر سرّاج ، ص ۴۷۹). و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد» (همانجا). عبدالرحمان بدوی (ص ۳۹) این سخنان جنید و شبلی را درباره بایزید نتیجه تقیه ایشان پس از مشاهده عاقبت حلاّ ج و شکنجه و قتل او می داند. یعنی این دوتن از حادثه حلاّ ج ترسیده و ازینرو کوشیده اند تا بایزید را، که شطحات او مشهور بوده است ، کوچکتر کنند. اما ظاهراً اختلاف جنید و شبلی با بایزید اختلافاتی است اصولی و بنیادی ، مبنی بر ترجیح یکی از دو حالت سُکر و صحو بر یکدیگر. هجویری (ص ۲۲۸ و بعد) طریق طیفوریه (پیروان بایزید) را طریق غلبه و سکر می داند. او از پیروان جنید است که طریق و روش او برعکس بایزید مبنی بر صحو بود (همان ، ص ۲۳۵). هجویری مخالف بایزید بود و می گفت : «سُکر دوستی از جنس کسب آدمی نباشد و هرچه از دایره اکتساب خارج بود دعوت کردن به آن باطل بُوَد» (ص ۲۲۹)؛ یعنی دو روش است : یکی راه کسب و مجاهده و ریاضت و علم که راه جنیدیان بود و هجویری و مشایخ او در زمره جنیدیان بودند؛ دیگری حالت استغراق و غلبه مستی حق که چندان به کسب نیاز ندارد، بلکه منوط به غلبه حالات است . همین معنی است که با امّی بودن بایزید بیشتر مطابقت دارد و مخالفت او را با علم و زهد تبیین می کند.
خواجه عبداللّه انصاری ، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب ، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن با دید نیامد» (ص ۱۰۴). ظاهراً «صاحب رأی بودن در مذهب » همان روش سکر و استغراق است و «ولایت گشودن » از سخنان دیگر اوست که از جنس سخنان صوفیان و عرفای متعارف است . خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را «دروغهایی » می داند که بر او بسته اند و از جمله قول معروف اوست که «خیمه زدم برابر عرش » شیخ الاسلام گفت : «این سخن در شریعت کفر است و در حقیقت بُعد… حقیقت به نبودِ خود درست کن ، برابر گفتنِ خود کفر است » (ص ۱۰۴ ـ ۱۰۵) و از قول حصری می گوید که این سخن توحید به دوگانگی درست کردن است ، و ابرِسیدن (بلوغ و کمال ) می باید نه نزدیک شدن (فرارسیدن ) انصاری ، (ص ۱۰۵)، برعکس ، جنید را می ستاید و می گوید که او متمکن بود و او را بوج و بوش نبود (سخنان درهم و مختلط نمی گفت ).
از جمله مخالفان ابویزید شخصی به نام داود زاهد بوده که خود را با او برابر بلکه برتر از او می شمرده و گفته است : اگر او یک بار حج کرده ، من دوبار حج کرده ام و اگر فلان کار خوب را کرده ، من بیشتر از او کرده ام . بایزید در پاسخ گفته است که سخن او درست است ، اما امیرالمؤمنین یکی است و اگر یکی از نَکارمنو (دهی و مزرعه ای که گویا بر بالای کوهی نزدیک بسطام بوده است ) بیاید و خود را امیرالمؤمنین بداند، گردنش را می زنند. سهلگی می گوید: «گرچه داود زاهد در مقام و منزلت با بایزید همسان نبوده است اما سخن او از علوّ همت او بوده است نه از راه نقض او» (ص ۸۱). آنچه در اظهارات سهلگی مهم است این است که می گوید قوم بایزید سخنان او را به ارث بردند، اما والا بودن این سخنان در میان دوستانش پنهان ماند. این معنی همان تعدد بایزید و تعدد مدعیان مقام و سخنان او را می رساند. به گفته عطار (ج ۱، ص ۱۳۹ ـ ۱۴۰) او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید و شیخ می گفت : برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند: تو مردی بدی ، شیخ می گفت : نیکا شهرا که بدش من باشم . ابن حجر عسقلانی (۱۳۲۹ ـ ۱۳۳۱، ج ۳، ص ۲۱۵) از قول ابوعبدالرحمان سلمی آورده است که مردم بسطام او را منکر شدند و به حسین بن عیسی بسطامی گفتند که او برای خود معراجی مانند معراج حضرت رسول ، صلی اللّه علیه و آله و سلّم قایل است . او بایزید را از بسطام بیرون کرد و بایزید به حج رفت و به جرجان آمد و پس از مرگ حسین به بسطام بازگشت . به قول ابن حجر، این حسین از ائمه حدیث بوده است ؛ اما به گفته ابن حجر در تهذیب التهذیب (ج ۲، ص ۳۶۳) این حسین بن عیسی ساکن نیشابور بوده و همانجا وفات یافته است (۲۴۷). بنابراین ، آنکه او را از بسطام بیرون کرده است ، این حسین بن عیسی که در قرن سوم می زیسته نیست ، بلکه شخص دیگری است که معاصر بایزید بزرگ بوده و در قرن دوم می زیسته است . معراج هم مانند شطحات به بایزید بزرگ منسوب است نه بایزیدهای دیگر، از بایزید سخنانی مذکور است که بر دعوی معراج دلالت دارد؛ برای مثال ابونصر سرّاج از قول او نقل کرده است که در راه به وحدانیّت ، او مرغی شد که تنش از احدیّت و دو بالش از دیمومیت بود و در هوای کیفیت می پرید… (ص ۴۶۴). ابونصرسرّاج پس از انتقاد جنید، می گوید که طیران یا پرواز، بالاگرفتن همّت و پرواز دلهاست ، چنانکه عرب گوید، کِدْتُ اَطیرُ مِنَالفَرَح (نزدیک بود از شادی پرواز کنم )؛ و نظیر آن است آنچه یحیی بن معاذ گفته است : «الزّاهد سیّار والعارف طیّار» (زاهد رونده است و عارف پرنده ). ابونصر سرّاج همچنین نقل می کند که بایزید گفت : «در میدان نیستی ده سال پرواز می کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم ».
سهلگی گزارش مفصلی از گفتگوی بایزید با خدای خویش از روایت ابوعبداللّه شیرازی صوفی (ابن باکویه ) از ابوموسی دبیلی (نه دیبلی چنانکه در متن کتاب النّور همه جا به این صورت آمده است ) آورده است که می توان گفت گزارشی از معراج اوست (ص ۱۷۵ به بعد).
در کتاب القصد الی اللّه منسوب به ابوالقاسم العارف ، که گویا همان جنید معروف باشد، در باب نهم چنین عنوانی دارد: «فی رویا ابی یزید فی القصد الی اللّه تعالی و بیان قصّتِهِ» این باب را نیکلسون در اسلامیکا (ص ۴۰۲ ـ ۴۱۵، ذیل ، «روایتی قدیمی از معراج ابویزید بسطامی ») آورده و آن را به انگلیسی ترجمه کرده است . در آغاز مؤلّف رساله می گوید که بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند
مبهوت می شوند. آنگاه می گوید: برای درک کمال و منزلت او باید به رویای او نظر افکند که برای خادم خود نقل کرده است . بایزید در خواب می بیند که گویی به آسمانها عروج می کند و طالب وصل به خداست تا همواره با او باشد، ولی دچار آزمونهایی می شود که زمین و آسمان تاب آن را ندارند. زیرا در هر آسمان انواع دِهِشها بر او عرضه می شود و ملک آسمانها به او پیشنهاد می گردد. ولی او می داند که اینهمه برای آزمون اوست و همه را رد می کند و می گوید: گرامی خدای من ! مُراد و مقصد من اینها نیست . پس از آن بتفصیل ، از این آزمونها سخن می گوید تا آنکه سرانجام خداوند او را به خویش می خواند تا آنجا که به او نزدیکتر از روح به جسد می شود و پیغامبران به استقبال او می آیند و حضرت رسول ، صلی اللّه علیه وآله وسلّم ، به او تهنیت می گوید و او به مقامی می رسد که بیرون از کَوْن و مکان و کیف است .
چنانکه نیکلسون گفته است ، کتاب القصد نمی تواند از جنید باشد، زیرا جنید منکر این گونه سخنان و حالات بوده است . بعلاوه ، این کتاب ، تاریخ ۱۴ شعبان ۳۹۵ را دارد که حدود صدسال پس از مرگ جنید است .
هجویری (ص ۳۰۶) نیز از معراج بایزید سخن گفته است و مضمون گفته او تقریباً با مضمون آنچه در القصد آمده یکی است ؛ جز قسمت آخر که در کشف المحجوب چنین است : فرمان آمد که یا بایزید خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ما (یعنی حضرت رسول ، صلی اللّه علیه و آله و سلّم )، بسته است . پیداست که هجویری یا کسی دیگر خواسته است از شدّت روایت القَصْد بکاهد و آن را برای مردم مقبولتر سازد. عطّار (ج ۱، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۶) نیز معراج بایزید را روایت کرده است و در آنجا نیز مانند کشف المحجوب از خداوند فرمان می آید که خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست .
به طور کلّی پس از قرن سوم و عصر جنید کوشش شده است که آنچه از شطحیّات بایزید در مخالفت صریح با اصول عقاید مسلمانان است تفسیر و توجیه شود و نمونه آن در اللّمع و شرح شطحیّات روزبهان بقلی دیده می شود. از شرح حال بایزید بزرگ مطلب زیادی در دست نیست و اطلاعاتی که در این باره در دست است ممکن است با شرح حال بایزیدان دیگر در هم آمیخته باشد. می گویند او در محله ای به نام موبدان متولد شده و موبدان اجداد او بوده اند (سهلگی ، ص ۶۳). موبدان منسوب به موبد است و موبد، چنانکه از دستور (گ ۲۵) نقل شد، پدر سروشان و والی قومس بوده است و این محله را به نام او موبدان خوانده اند و از آنجا به محله وافدان نقل مکان کرده اند و وافدان نام اعرابیی بوده که در آن محله سکونت داشته است ( دستور ، گ ۲۸). پس ازآن ، نام محله به نام ابویزید شد و آن را بویزیدان می گفتند (همانجا؛ در النّور ، ص ۶۲، به غلط «بویذان » آمده است ). از ابوعبداللّهِ داستانی ، نقل شده است که او را از محله خود نفی کردند و او به محله وافدان رفت (سهلگی ، ص ۶۴). به گفته سهلگی اخبار ابویزید را دو تن ، که هر دو به ابوموسی معروف بوده اند، روایت کرده اند: یکی ابوموسی خادم ابویزید و برادرزاده او (ص ۶۵) و دیگری ابوموسی دبیلی ـ که از ارمنستان بوده است (ص ۷۲) و روایات هر دو صحیح است . از شاگردان او ابوسعید مَنْجورانی و سعید راعی و خطّاب طرزی و ابومنصور جنیدی و اویریکی (منسوب به دهی از جرجان ) و محمود کُهْیانی یا کوهیانی (منسوب به دهی از بسطام ) و محمّد راعی و عبداللّه یونابادی و سهلوا را نام برده اند (همان ، ص ۷۴ ـ ۸۲).
به گفته سهلگی (همانجا)، این اشخاص راویان «ابویزید اکبر» بوده اند، اما صحت قول راویان دیگر منوط به منزلت ایشان است و کسانی که به پایه آنان نبوده اند میان نطق و کلام ایشان (معروفان به بایزید) فرق نگذاشته اند. این هم دلیل آن است که میان ابویزید بزرگ و نیز مدّعیان نام او و میان سخنان ایشان خلط و اشتباه شده است .
دستور ، نامِ شاگردان بیشتری از ابویزید را آورده ، همچنین از قول ابونعیم نقل کرده است که ابویزید دختری از بزرگان دهستان را به نام حُرّه به زنی گرفت (گ ۸)، چنین مطلبی یافت نشد، اما در شرح حال او دو سخن از گفته همسر بایزید نقل شده است (ج ۱۰، ص ۳۶). مؤلّف دستور می گوید: بایزید پسری داشت که در زمان حیات پدر درگذشت (گ ۱۲۲) و آن ابوموسی که در شرح حال بایزید مذکور است پسرزاده او بوده است نه ابوموسی برادرزاده او (گ ۱۲۴). این سخن برای توجیه ادعای کسانی است که بعدها در بسطام خود را از احفاد بایزید می دانستند. در باب هفتم کتاب دستور اولاد و احفاد بایزید تا قرن هشتم و زمان تألیف کتاب بتفصیل ذکر شده است . منبع قدیمتر یعنی النّور ، که بیشتر مطالب دستور از آن برگرفته شده ، در باب این که بایزیدِ بزرگ فرزندی داشته ساکت است و احتمال می رود که فهرست اولاد و احفاد او را (تا بایزید) بعدها ساخته باشند. قبر بایزید
در بسطام زیارتگاه بوده است و کسانی چون شیخ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر به زیارت آن رفته اند. چنانکه گفته شد، دستور می گوید که قبر بایزید درکنار قبر محمّدبن جعفر صادق است ولی این معنی ظاهراً درست نیست . به گفته دستور اولجایتو، سلطان مغول ، در ۷۰۰ به خواهش
شیخ رضی الدین ، یکی از احفاد بایزید، قبّه ای برتربت این محمدبن جعفر بنا نهاد و خانقاهی در جوار آن ساخت (گ ۱۳۱).
در باره احوال و مناقب بایزید دو کتاب در دست است : النّور که عبدالرحمان بدوی آن را به دنبال شطحات الصوفیّه نشر کرده است با اغلاط بسیار، اعمّ از چاپی و مغلوط بودن نسخه اصل و ناتوانی ناشر در خواندن آن ، مؤلّف آن گویا همان شیخ ابوالفضل محمدبن علی بن احمدبن حسین بن سهل سهلگی بسطامی می باشد که ابن ماکولا او را در بسطام دیده بود (سمعانی ، ج ۲، ص ۲۳۰) و می گوید دارای تصانیف بسیار بوده است ؛ زیرا از جمله شیوخ او ابوعبداللّه محمدبن علی داستانی است که در النّور مطالب زیادی از او درباره بایزید آمده است . سمعانی می گوید: او در ۴۷۶، در ۹۷ سالگی درگذشت . تحقیق در کتاب النوّر مجال وسیعتری می خواهد و عبدالرحمان بدوی ناشر آن کاری در این باره انجام نداده است ، اگر چه مقدمه او حاوی مطلب نسبتاً خوبی است . عطّار در تذکره الاولیاء در شرح حال بایزید از همین سهلگی نقل کرده است . کتاب دوم ، که هنوز منتشر نشده است و محمدتقی دانش پژوه و ایرج افشار در صدد نشر آن هستند، کتابی است به نام دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور ، تألیف احمدبن حسین بن شیخ الخرقانی . مبنای این کتاب همان کتاب النّور است اما تفاصیل بسیار دارد و بابی در احوال اولاد و احفاد بایزید تا قرن هشتم و شاید قرن نهم دارد. از این کتاب در تصحیح انتقادی کتاب النّور می توان استفاده کرد. این کتاب به فارسی است و بعضی مطالب آن جای تأمل بسیار دارد. از این کتاب دو نسخه در کتابخانه تاشکند موجود است و نگارنده از عکس یکی از آن دو نسخه ، متعلق به آقای افشار، استفاده کرده است .
از میان محققان معاصر دکتر عبدالحسین زرین کوب در کتاب جستجو در تصوّف ایران بحث تحقیقی خوبی درباره بایزید دارد. و همچنین دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در جلد دوم اسرارالتوحید ذیل بایزید سقّا. هلموت ریتر نیز مقاله ای بسیار خوب درباره سخنان بایزید دارد با عنوان :
“Die Ausspruche der Bayazid Bistami”
که در جشن نامه هفتاد سالگی رودلف چودی منتشر شده است . وی در این مقاله به جنبه های مختلف و متضاد این اقوال پرداخته ، اما سعی نکرده است آن را به اشخاص مختلف موسوم به این نام نسبت دهد.
منابع : علاوه بر قرآن ؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ ـ ۱۳۸۶/۱۹۶۵ ـ ۱۹۶۶؛ ابن حجر عسقلانی ، تهذیب التهذیب ؛ همو، لسان المیزان ، حیدرآباد دکن ۱۳۲۹ ـ ۱۳۳۱/۱۹۱۱ ـ ۱۹۱۳؛ ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛ ابن فوطی ، تلخیص مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، چاپ مصطفی جواد، دمشق ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷؛ عبداللّه بن علی ابونصر سرّاج ، کتاب الّلمع ، مصر ۱۹۶۰؛ احمدبن عبداللّه ابونعیم ، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء ،
بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛ احمدبن حسین بن شیخ خرقانی ، دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور ، نسخه خطی تاشکند؛ عبداللّه بن محمدانصاری ، طبقات الصوّفیه ، چاپ محمد سرور مولائی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛ عبدالرحمن بدوی ، شطحات الصوّفیه ، کویت ۱۹۷۸؛ عطاملک بن محمد جوینی ، کتاب تاریخ جهانگشای ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۹۱۱ ـ ۱۹۳۷؛ روزبهان بن ابی نصر روزبهان بقلی ، شرح شطحیّات ، به تصحیح و مقدمه فرانسوی از هنری کُربین ، تهران ۱۳۴۴ ش ؛ عبدالحسین زرین کوب ، جستجو در تصوّف ایران ، تهران ۱۳۵۷ ش ؛ محمدبن حسین سلمی ، طبقات الصوّفیه ، چاپ نورالدین سدیبه ، قاهره ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛ عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ ـ ۱۴۰۲/۱۹۶۲ ـ ۱۹۸۲؛ محمدبن علی سهلگی ، النّور من کلمات ابی طیفور ، در شطحات الصوّفیه از عبدالرحمن بدوی ، کویت ۱۹۷۸؛ محمدبن حسین شیخ بهائی ، الکشکول ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛ محمدبن ابراهیم عطّار، کتاب تذکره الاولیاء ، چاپ نیکلسون ، لیدن ۱۹۰۵ ـ ۱۹۰۷؛ محمدبن منوّر، اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید ، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی ، تهران ۱۳۶۶ ش ، ج ۲، ص ۶۹۰ ـ ۶۹۱؛ علی بن عثمان هجویری ، کشف المحجوب ، چاپ ژوکوفسکی ، لنینگراد ۱۹۲۶، چاپ افست تهران ۱۳۵۸ ش ؛
Encyclopaedia Iranica, s.v “Best ¤ a ¦ m ¦ â , Ba ¦ yaz ¦ â d” (by Gerhard Bخwering); R.A. Nickolson, “An early Arabic version of the Mi ـ ra ¦ j of Abu ¦ Yaz ¦ â d Al-Bist ¤ a ¦ m ¦ â ,” Islamica , 2 (1926); H. Ritter, “Die Aussprدche des Ba ¦ yaz ¦ â d Bist ¤ a ¦ m ¦ â “,in Abh.R. Tschudi غberreicht, Wiesbaden 1954,231-243.
/ عباس زریاب /
نقل است که چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان فرستاد چون به سوره ی لقمان رسید و به این آیت رسید: «ان اشکر لی ولو الدیک» خدا می گوید مرا خدمت کن و شکری گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی، استاد معنی این آیت می گفت. بایزید که آن را بشنید بر دل او کار کرد، لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم.
استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: «یا طیفور به چه آمدی؟ مگر هدیه ای آورده اند و یا عذری افتاده است.» گفت «نه، که به آیتی رسیدم که حق می فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه کد خدایی نتوانم کرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در کار خدایم کن، تا همه با وی باشم.» مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش.
شیخ بایزید گفت، آن کار که بازپسین کارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت و مجاهدت و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم که شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در کوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، کوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا کرد که دید کوزه در دست من فسرده بود گفت: «چرا از دست ننهادی.» گفتم: «ترسیدم که بیدار شوی و من حاضر نباشم»
منبع:meherestan.com
میگویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح گیلاس آب و یا لقمه نان را بدون موجودیت آن جناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن غذا چاشت و یا شب.
روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آن جناب میگفت که یا بیزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کدام کاری دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشم زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد .
خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان لعین من اینک وظیفه خود را ترک نموده خوش شدی از همین لحظهبه بعد اگر خوردن نان پادشاهی را بالایت حرام نساختم من بایزید نباشم .
به همه حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون برآمده و در ان محله که یک زن رقاصه و آواز خوان زندگی مینمود به عقب خانه اش رفته و دروازه کوچه آنرا تک تک زده که لحظه بعد زن رقاصه دروازه کوچه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید کدام محفل عروسی و یا سب نشینی باشد .
زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آن جناب انداخته عرض نمود و گفت: یا سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش .
سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل داشته و دارم که جز از تو کسی دیگری نیست که نشکل مرا حل کند .
زن رقاصه عرض نموده گفت: یا جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم .
سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده اینرا تو بگیر و من فردا بمنظور صرف نان چاشت نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح همرایم همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبح را برایم گذاشت و رفت .
با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چی میشنوم نمی دانم که خوابم یا بیدار من کور شوم که چنین کاری بد را بحق شما انجام دهم .
سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز به یک امیدی دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم .
هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و به داخل خانه خود رفت .
فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن نان در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه به گوش شخص پادشاه رسیده که میگوید انصاف و عدالت نیست خیر است که من رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید .
لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم .
پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !.
خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولاد هایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آواز خوانی و رقاصه گری مینمایم .
چند شب قبل شخص بسیار با روسوخ و با عزتی به خانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را به من پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادیم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمودم و از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را برایم بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟
زن آواز خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است .
پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجائیکه میدانست که سلطان بایزدید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟
زن رقاصه عرض نموده گفت: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته و از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است .
پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نمود .
شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و به دست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من .
زمانیکه چشم پادشاه به تسبح خودش افتاد سخت متاثر شده و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: یا سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟
آن جناب هیچ چیزی نگفته بازهم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که گپ از چه قرار است؟
بازهم جناب بایزید بطرف پائین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخص پادشاه سخت عصبانی شده و بالای موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل یا حلقه ساخته در گردنش آویزان نماید و توسط اشخاص جاچی و همچنان طبل و دول در بین شهر و بازار بده بگردانید و این چهره پیر روحانی را بمردم معرفی نماید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که از روز ملنگ و شب پلنگ می باشد .
بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پائین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آن جناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را بالایت حرام ساختم و یانی؟
خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آن جناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و یا طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم .
در همین اثنا از حضور حضرت پرورده گار عالم بالایش الهام شد که یا بایزید استخوانها خمیل گردن خود را میفروشی ؟
در حالیکه آن جناب سخت مجروح بوده و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشته بود هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ بالیش الهام شد که یا سلطان بایزید جواب نگفتی حمیل استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟
در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب را کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده و بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای حمیل و یا طوق گردن مرا خریده نمی توانی !
دو باره بالایش الهام شده که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم هستم؟
بهر قیمتی که حمیل استخوانها گردن خود را می فروشی من خریدارم و آنرا از گردنت بکشم ؟
در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای حمیل گردنم صرف و صرف عقه نمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس .
بالایش الهام شده که یا بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. حمیل گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد ص را نبخشید
از جانب پرودگار عالم بالایش الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم اما همرایت و عهده میدهم که یکی از امت حضرت محمد ص در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و است که جز از من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد ص شفایتگر.
حالا بخاطر کشیدن استخوانهای حمیل گردنت من سه قسمت از گناه های امت محمد مصطفی پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این حمیل استخوان را از گردنت !.
خلاصه اینکه آن جناب حمیل گردن خود را دور نموده که بقدرت خداوند بزرگ آثاری و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بشمول همان زن رقاصه با اصطلاح سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند .
جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نموده و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا این راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟ و میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم در عذاب باشم ؟
زن رقاصه گفت: قربانت شوم یا حضرت بایزید من در همان ابتدا این مطلب را میگفتم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد دیگر طاقت کرده نمی توانستم و مجبور شده واقیعت را برای شخص سلطان گفتم .
آن جناب روی بطرف شاه کرده گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش بودم و هستم جائی دیگری نمی روم
همه حاضرین در گریه و زاری شدن و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی روید ؟
خلاصه اینکه آن جناب گفتند : در آنصورت من همراه شما میروم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن نان مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش استم .
بهر صورت شخص پادشاه قبول نموده و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین دانه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد
میگویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح گیلاس آب و یا لقمه نان را بدون موجودیت آن جناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن غذا چاشت و یا شب.
روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آن جناب میگفت که یا بیزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کدام کاری دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشم زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد .
خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان لعین من اینک وظیفه خود را ترک نموده خوش شدی از همین لحظهبه بعد اگر خوردن نان پادشاهی را بالایت حرام نساختم من بایزید نباشم .
به همه حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون برآمده و در ان محله که یک زن رقاصه و آواز خوان زندگی مینمود به عقب خانه اش رفته و دروازه کوچه آنرا تک تک زده که لحظه بعد زن رقاصه دروازه کوچه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید کدام محفل عروسی و یا سب نشینی باشد .
زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آن جناب انداخته عرض نمود و گفت: یا سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش .
سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل داشته و دارم که جز از تو کسی دیگری نیست که نشکل مرا حل کند .
زن رقاصه عرض نموده گفت: یا جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم .
سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده اینرا تو بگیر و من فردا بمنظور صرف نان چاشت نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح همرایم همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبح را برایم گذاشت و رفت .
با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چی میشنوم نمی دانم که خوابم یا بیدار من کور شوم که چنین کاری بد را بحق شما انجام دهم .
سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز به یک امیدی دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم .
هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و به داخل خانه خود رفت .
فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن نان در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه به گوش شخص پادشاه رسیده که میگوید انصاف و عدالت نیست خیر است که من رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید .
لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم .
پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !.
خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولاد هایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آواز خوانی و رقاصه گری مینمایم .
چند شب قبل شخص بسیار با روسوخ و با عزتی به خانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را به من پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادیم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمودم و از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را برایم بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟
زن آواز خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است .
پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجائیکه میدانست که سلطان بایزدید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟
زن رقاصه عرض نموده گفت: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته و از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است .
پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نمود .
شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و به دست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من .
زمانیکه چشم پادشاه به تسبح خودش افتاد سخت متاثر شده و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: یا سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟
آن جناب هیچ چیزی نگفته بازهم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که گپ از چه قرار است؟
بازهم جناب بایزید بطرف پائین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخص پادشاه سخت عصبانی شده و بالای موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل یا حلقه ساخته در گردنش آویزان نماید و توسط اشخاص جاچی و همچنان طبل و دول در بین شهر و بازار بده بگردانید و این چهره پیر روحانی را بمردم معرفی نماید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که از روز ملنگ و شب پلنگ می باشد .
بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پائین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آن جناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را بالایت حرام ساختم و یانی؟
خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آن جناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و یا طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم .
در همین اثنا از حضور حضرت پرورده گار عالم بالایش الهام شد که یا بایزید استخوانها خمیل گردن خود را میفروشی ؟
در حالیکه آن جناب سخت مجروح بوده و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشته بود هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ بالیش الهام شد که یا سلطان بایزید جواب نگفتی حمیل استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟
در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب را کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده و بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای حمیل و یا طوق گردن مرا خریده نمی توانی !
دو باره بالایش الهام شده که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم هستم؟
بهر قیمتی که حمیل استخوانها گردن خود را می فروشی من خریدارم و آنرا از گردنت بکشم ؟
در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای حمیل گردنم صرف و صرف عقه نمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس .
بالایش الهام شده که یا بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. حمیل گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد ص را نبخشید
از جانب پرودگار عالم بالایش الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم اما همرایت و عهده میدهم که یکی از امت حضرت محمد ص در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و است که جز از من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد ص شفایتگر.
حالا بخاطر کشیدن استخوانهای حمیل گردنت من سه قسمت از گناه های امت محمد مصطفی پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این حمیل استخوان را از گردنت !.
خلاصه اینکه آن جناب حمیل گردن خود را دور نموده که بقدرت خداوند بزرگ آثاری و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بشمول همان زن رقاصه با اصطلاح سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند .
جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نموده و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا این راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟ و میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم در عذاب باشم ؟
زن رقاصه گفت: قربانت شوم یا حضرت بایزید من در همان ابتدا این مطلب را میگفتم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد دیگر طاقت کرده نمی توانستم و مجبور شده واقیعت را برای شخص سلطان گفتم .
آن جناب روی بطرف شاه کرده گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش بودم و هستم جائی دیگری نمی روم
همه حاضرین در گریه و زاری شدن و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی روید ؟
خلاصه اینکه آن جناب گفتند : در آنصورت من همراه شما میروم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن نان مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش استم .
بهر صورت شخص پادشاه قبول نموده و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین دانه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.
منبع:meherestan.com