رابعه بلخی و داستان عاشقی او با بکتاش
شاعر پرآوازه افغان
نخستین بانوی شاعر ایرانی رابعه بلخی است که در حال حاضر برخی از اشعار دلنشین او باقی مانده است. او دختر کعب قُزداری بوده و در نیمه نخست سده چهارم هجری میزیست. پدر او یعنی کعب قزداری از جمله عربهایی بود که به خراسان کوچ کرده و فرمانروایی بلخ، سیستان ، قندهار و بست را برعهده داشت. زمان و تاریخ دقیق زادروز و مرگ رابعه مشخص نیست اما قریب به یقین او در دوره سامانیان و همدوره رودکی بوده است.
چنین قصه که دارد یاد هرگز؟
چنین کاری کرا افتاد هرگز؟—-رابعه—–
کودکی و نوجوانی رابعه
اطلاعات موثقی از زادروز و دوران کودکی و نوجوانی این شاعر عاشق موجود نیست . تنها مدرک مستند از زندگی رابعه، روایتیست که عطار نیشابوری در حکایت بیست و یکم کتابِ الهینامه خویش در بحر هَزج مسدّس محذوف، در چهارصد و اندی بیت آوردهاست. تنها چیزی که از این منبع مشخص شده است این است که رابعه دختر کعب قزداری، والی بلخ بوده و برادری بنام حارث داشته. کعب علاقه خاصی به رابعه داشته و در پرورش و تعلیم او کوشا بوده و به جهت تواناییهای بینظیر او در هنر و فنون، او را با لقب زینالعرب (زینت قوم عرب) خطاب میکرد. رابعه به استناد گفتار عطار، در سرودن شعر و هنر نقاشی بهغایت توانمند و در شمشیرزنی و سوارکاری بسیار ماهر بودهاست.
رابعه یگانه دختر کعب امیر ، چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها میربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها مینشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش میگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بیهمتا ساخته بود. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمیشد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش میداشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت:
«چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خوددانی تا به هر راهی که میدانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفتههای پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
عشق رابعه و بکتاش
حارث پس از از پدر بر تخت سلطنت نشست و جشنی با شکوه برگزار کرد. در این میان غلامی زیبا رو که بکتاش نام داشت در میان جمع به پذیرایی میپرداخت. رابعه که وی را دیده و یکدل نه صد دل عاشق بکتاش شد و ناخواسته گرفتار عشق شد، رابعه اشعارش را خطاب به بکتاش میسرود و این اشعار نغز زبان به زبان میچرخید.بکتاش که به ساقیگری در برابر شاه ایستاده بود و جلوهگری میکرد؛ گاه به چهرهای گلگون از مستی میگساری میکرد و گاه رباب مینواخت، گاه چون بلبل نغمه خوش سر میداد و گاه چون گل عشوه و ناز میکرد.
رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر میگریست و دلش چون شمع میگداخت.
چون عشق دختر بر نرینه و خصوصا دختر پادشاه بر غلامی گناه نابخشودنی بود و ننگی بر دامان خانواده از اظهار آن انکار مینمود وپس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جاندرمان هم از جانان پذیرد—رابعه—
رابعه را دایه ای بود دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره گری و نرمی و گرمی پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد.
رابعه از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت پس از نوشتن, چهرﮤ خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد و سرانجام دایه بکتاش را از این عشق آگاه می کند.
بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. بکتاش شیفته روی ندیده یار می شود. نامه های شاعرانه دختر به بکتاش هم بر شدت عشق وی می افزاید و او نیز پیغام مهرآمیزی فرستاد
و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می ساخت و به سوی دلبر می فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر می شد بدینسان مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت رابعه چون میدانست فاش شدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجامید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد. بکتاش نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می فرستی و دیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خودمی رانیم؟»
و رابعه پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستیم را خاکستر می کند چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ام دور شوی.»
رابعه پس از این سخن رفت و غلام را شیفته تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد حارث، حاکمى دیکتاتورمآب و مقتدر بود و به عنوان برادر و فرمانروا سرنوشت دیگرى براى او مدنظر دارد روزی دختر عاشق تنها میان چمن ها می گشت و شعر میخواند…مضمون اشعارش نیز بکتاش بود.
الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما راخبرکن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و خونم بخوردی
— رابعه—
ولی ناگهان دریافت که برادر شعرش را می شنود و کلمـﮥ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز کوزه ای آب برایش می آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد.
از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می زد و دلاوریها می نمود سرانجام چشم زخمی به او رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخصی رو بسته و سلاح پوشیده ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و بسوی بکتاش رفت او را گرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگران سپرد و خود چون برق ناپدید گشت هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید اما به محض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی آمدند دیّاری در شهر باقی نمی ماند.
حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن راطلبید نشانی از اوپیدا نکرد. گوئی فرشته ای بود که از زمین رخت بربسته بود همینکه شب فرا رسید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامهای به او نوشت نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام مهر و محبت فرستاد رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند.
رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند.
مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه ای می گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید. بکتاش نامه های آن ماه پاره را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در صندوقی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که به گمان گوهر صندوقچه را سرقت نموده و پس از گشودن بجای جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آنرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد حارث یکباره از جا بر جست.
آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را به چاهی حبس نمود و سپس نقشـﮥ قتل خواهر را کشید.. دستور داد تا رابعه را در حمامی ببرند و شاهرگهای دست وی را بزنند و در رابا گچ و آجر محکم ببندنند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛آهسته خون از بدنش می رفت و دورش را فرا میگرفت.
عشق بکتاش در حال مرگ نیز دامن رابعه را رها ننموده و در همان حال انگشت در خون فرو می برد و غزل های پرسوز بر دیوار نقش می کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می شد چهره اش بی رنگ می گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند.
دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد روز بعد در گرمابه را گشودند و آن دلفروز را از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از شعر جگرسوز پر یافتند پس از مدتی بکتاش فرصت فرار می یابد، و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمده و سرش را از تن جدا می کند؛ و هم آنگاه به سر قبرمعشوقه حاضر می شود و با فرو بردن شمشیر در قلبش به زندگی خود پایان می دهد.
رابعه با خون خویش عاطفه وعشق خود را ثبت دیوار تاریخ نمود و معشوق او بکتاش مردانه وار انتقام قتل عشق خود را گرفت و معشوقه عزیز خود را حتی در سفر وادی جاودانگی تنها نگذاشت و جان وتن به پایش فدا نمود از همین روست که مزارش در بلخ تا هنوز پس از ۱۰۰۰ سال پابرجاست و ماندگار خواهد ماند چونان عشق پاکش اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعار رابعه باقی نمانده ، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ عطار و مابقی افراد در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند.
الا ای بـاد شـــبگـیـری پیــــــام مـــن بــه دلـبر بر
بگــو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهـــر از مــن فگندی دل به یک دیدار مهرویا
چنان چــــون حیدر کـــرار دران حصن خیبر بر
تو چـــون مـاهی و من مـاهی همی سوزم بتابد بر
غم عشقت نه بس باشـــــد جفــــا بنهادی از بربر
تنم چـــــون چنبری گشـــته بدان امیــــد تا روزی
ز زلفــــت برفتـــد ناگـــه یـــکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبــــــول دارم
که هــــرگـــز سود نکند کس به معشوق ستمگـر بر
اگر خواهی که خوبان را به روری خود به عجز آری
یکی رخســـار خـــوبت را بدان خــوبان برابر بر
ایا موذن بکار و حال عــاشــق گــر خبر داری
سحـــرگـاهـان نگـاه کــن تو بدان الله اکبـــر بر
مدارای “بنت کعب” اندوه که یار از تو جـدا ماند
رســـن گــــرچه دراز آید گـــذ ردارد به چنبر بر—رابعه—
باری شعر های رابعه بلخی مانند لالی شاهوار، در میان رشته گوهر های درّ دری می درخشد و چون در یتیم ، جلوه نمایی می کند. از دو دیوان دری و عربی این سخنسرای نازک خیال، بیش از چند غزلواره و دو بیتیهایی شور آفرین می شود ، به ما نرسیده است
ز هر خاکی که بوی عشق بر خاست
یقین دان تربــت لیلـــی در آن جاست
—گنجور نظامی—
زیباترین چیز در دنیا عشق هست
نسل بی فرهنگ هویت دزد رابعه بلخی یکی شاعران پر افتخار زین العرب است در فارس قوم عرب بود شما نسل کولابی چرا تاجیک می زنین
مولانا صاحب جلال الدین محمد بلخی از شاعران عرب بود رابعه بلخی سید جمال الدین افغان وغیره ۰۰۰۰۰۰۰