بایزید بسطامی
بایزید بسطامی ابویزید طیفور پسر عیسی پسر سروشان بسطامی ملقب به سلطانالعارفین به ظاهر در نیمه اول قرن دوم هجری یعنی در سال آخر دورهی حکومت امویان در شهر بسطام از ایالت کومش(قومس) در محله مؤبدان(زرتشتیان) در خاندانی زاهد و متقی و مسلمان چشم به جهان صورت گشود. (برخی از محققان پدران بایزید از جمله سروشان را پیرو آئین مهر دانستهاند.) فصیح احمد خوافی تولد او را در سال ۱۳۱ هجری ثبت کرده و نوشته است که جد او سروشان والی ولایت قومس (کومش) بوده است.
میگویند جد این بینشور بزرگ ایرانی، سروشان زرتشتی بوده و سپس بدین اسلام درآمده است. چنین مینماید که بایزید در تصوف استاد نداشته و خرقهی ارادت از دست هیچیک از مشایخ تصوف نپوشیده است، گروهی او را امی دانسته و نقل کردهاند که بسیاری از حقایق بر او کشف میشد و خود نمیدانست، گروهی دیگر نقل کردهاند که یکصد و سیزده یا سیصد و سه استاد دیده است. قدر مسلم اینکه استاد او در تصوف معلوم نیست که کیست و خود چنین گفته است که مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زندهای علم گرفتیم که هرگز نمیرد. و باز پرسیدند که پیر تو در تصوف که بود؟ گفت: پیرزنی.
بایزید از خاندان مؤبدان عالم و زاهد و متقی و حافظان و ناقلان علوم ایرانی مربوط به دوران قبل از اسلام بوده، و از دولت مادرزاد نصیب وافر داشته است. از اقران احمد خضرویه و ابوحفص و یحیی معاذ است و حقیق بلخی را نیز دیده و با او صحبت داشته است. اینکه برای وی استادی کرد تصور کردهاند شاید نتیجهی این منقول ابوموسی خادم است که سفارش کرده قبر او را پایینتر از قبر استاد نهند. به هر جهت زندگانی این عارف بزرگ ایرانی مبهم است و خلط و مزاج فراوان در آن راه یافته و اطلاع ما در این باره بسیار محدود و ناقص است، ولی با این همه آنچه از تعلیم و عرفان او باقی مانده است به هیچ وجه ناقص و مبهم نیست و به روشنی معلوم میشود که وی مردی بزرگ بوده و شطح و ماثورات صوفیه را که نتیجهی شدت وجد و تجربت اتحاد و حالت سکر و ندای درونی و بیان آن در حالت عدم شعور ظاهری باشد به وضوح و صراحت و تفصیل برای نخستین بار آورده است. و همین گفتار و روش او در تصوف که شباهت تام و تمام به روش ملامتیه دارد موجب شده است که مردم بسطام با وی مخالف باشند.
به نقل آوردهاند در(چون کار او بلند شد سخن او در حوصلهی اهل ظاهر نمیگنجید، حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. وقتی که وی را از شهر بیرون میکردند پرسید جرم من چیست؟ پاسخ دادند: تو کافری. گفت: خوشا به حال مردم شهری که کافرش من باشم.)
چو ملام خوانند و صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر در میان عارفان ایرانی بایزید از نخستین کسانی است که به نویسندگی و به قولی به شاعری پرداخت. امام محمد غزالی در قرن پنجم هجری از آثار او استفاده کرده است ولی در حال حاضر چیزی از آثار قلمی وی در دست نیست. بدیهی است شهرت در امی بودن بایزید نیز به علت عدم اظهار خود او و بیزاری از تظاهر به آگاهی از علوم فخرآمیز ظاهری بوده است.
مأخذ عمدهی احوال بایزید بسطامی کتابالنور من کلمات ابیالطیفور تألیف ابوالفضل محمد پسر علی سهلکی صوفی است که از خلفاء بایزید بوده و بیشتر روایتها را به چند واسطه از خویشان و نزدیکان بایزید نقل میکند. شطحیات بایزید بسطامی که به پیر بسطام شهرت دارد در این کتاب جمع آمده است، بعلاوه پارهیی از این شطحیات را نیز جنید شرح کرده است که در کتاباللمع سراج نقل شده است و مأخذ عمدهی اقوال و تعالیم بایزید همینهاست. از نورالعلوم هم که در شرح مقامات ابوالحسن خرقانی است اطلاعات مفید در باب بایزید بسطامی بدست میآید و در ظاهر آنچه در طبقات سلمی، انصاری، کشفالمحجوب هجویری. تذکرهالاولیاء عطار، نفحاتالانس جامی و سایر مآخذ درباره بایزید آمده است غالبا از همین منابع اخذ شده است بایزید در اوایل خود به اقصی نقاط ایران، عراق، عربستان و شام سفر کرد و در هر جائی با دیده تیزبین خود چیزی آموخت.
برخی نوشتهاند که وی شاگرد امامجعفرصادق(ع) امام ششم شیعیان بوده است به روایت سهلکی دو سال برای امام سقایی کرد و در دستگاه امام او را طیفورالسقاء میخواندند. تا آنکه امام جعفر صادق وی را رخصت داد که به خانهی خویش بازگردد و خلق را به خدای دعوت کند. این روایت را غالب مآخذ صوفیه ذکر کردهاند از جمله اینکه: (وی مدت هفت سال از محضر امام جعفر صادق کسب دانش نموده است.
گویند بعد از هفت سال روزی حضرت به بایزید فرمودند کتابی را از طاقچهی اطاق بیاور. بایزید گفت طاقچه در کجاست؟ حضرت فرمود در این مدت شما در این خانه طاقچهای ندیدهای؟ جواب داد من برای دیدن خانه و طاقچه نیامدهام، بلکه جهت دیدن طاق ابروی آن قبلهی اولیاء آمدهام (یعنی برای کسب فیض و درک معانی والای انسانیت آمدهام) حضرت فرمود: بایزید کار تحصیل تو تمام است باید به ولایت خود رفته و خلق را راهنمائی نموده و آنان را براه حق دعوت نمائی) هنگام بازگشت بایزید از نزد امام جعفر صادق هنوز مادرش که پیرزنی پارسا و پرهیزگار بود زنده بود.
مطلبی که در اینجا قابل توجه و تذکر میباشد اینست که چنانکه تولد بایزید را مطابق نظر برخی از نویسندگان در سال ۱۸۸ هجری قمری بدانیم واقعهی ملاقات او با امام جعفر صادق(ع) که در سال ۱۴۸ هجری که وفات یافته ممکن نیست، ولی اگر قول صاحب مجمل فصیحی را مأخذ قرار داده و قبول کنیم که در سال ۱۳۱هجری متولد شده است امکان درک محضر فیضبخش حضرت امام جعفر صادق(ع) برای بایزید در عنوان جوانی یعنی در شانزده و هفدهسالگی بعید بنظر نمیرسد. سهلکی وفات وی را در سال ۲۳۴ هجری به سن هفتاد و سه ثبت کرده، سلمی و قشیری و خواند میر نیز سال۲۳۴ و سال ۲۶۱ ذکر کردهاند خواجه عبدالله انصاری یا کاتبان بعضی نسخههای طبقات سال ۲۶۱ هجری را درستتر پنداشتهاند. مرحوم میرزا محمدتقی ملقب به مظفرعلیشاه کرمانی درباره سلسلههای تصوف سروده است:
همچنین آن جعفرصادق لقب آن امام پاک پاکیزه نسب
چشم و دل بگشود چو طیفور را بایزید آن پای تا سر نور را
پیر بسطام از دمش شد زندهدل صاحب دل آمد و فرخنده دل
گشته مأذون اجازت زان جناب سلسله جاری شده زان مستطاب
جـمله درویشان شطـاری لقب خرقه بگـرفته از آن کامل ادب
ولی به نظر نگارنده(رفیع) با درنظر گرفتن تطابیق تاریخی وقایع و تلفیق مورخان و نویسندگان صوفیه، به طور نزدیک به یقین تولد بایزید بسطامی در سال ۱۳۱ هجری و وفاتش در سال ۲۳۴هجری در ۱۰۳ سالگی در بسطام اتفاق افتاده است. به روایت سهلکی کسانی که بایزید نام داشتهاند در بسطام بسیار بودهاند، چنانکه نام طیور هم که گویند بایزید به این نام خوانده میشد حتی در بین قوم و قبیله وی بسیار بود. به موجب روایت سهلکی بایزید دو برادر و دو خواهر نیز داشت که از آن جمله وی برادر میانه بود، برادر بزرگترش آدم نام داشت و آنکه از بایزید کوچکتر بود علی نامیده میشد.
بعدها برادرزادهاش ابوموسی که پسر آدم بود به خدمت بایزید درآمد و شاگرد و خادم او شد. بایزید نسبت به ابوموسی که پسر آدم بود به خدمت بایزید درآمد و شاگرد و خادم او شد. بایزید نسبت به ابوموسی علاقه و محبتی پدرانه داشت و ابوموسی نیز در مواظبت احوال بایزید دقت تمام به کار میبست و در تکریم بایزید بسیار میکوشید در بسطام بایزید خانقاه و مسجد داشت و مریدان از اطراف به دیدنش میآمدند. اما بایزید در بین مریدان خویش به این ابوموسی علاقهی دیگر داشت. دربارهی او بود که بایزید گفت: «آن دل دلین به، نه دل گلین» یعنی که قلب باید مثل قلب ابوموسی باشد.
به روایت سهلکی بایزید از احوال و اسرار خود آنچه را از دیگران پنهان میداشت پیش این برادرزاده خویش آشکار میکرد و میگویند ابوموسی در وقت مرگ گفته بود چهارصد سخن را از بایزید به گور میبرم که هیچکس را اهل آن ندیدم که با وی گویم (راستی هیچ فکر کردهاید که سخنان مورد بحث چه بوده و درجهی اهمیت آن تا چه حد بوده است که برادرزادهی بایزید در تمام مدت عمر خود هیچکس را نیافته که آنها را با او درمیان بگذارد و ناگزیر آنها را با خود به گور برده است.) هنگام وفات بایزید ابوموسی بیست و دو سال داشت و سالها بعد از بایزید نیز زیست.
در بین فرزندان او یک بایزید هم بود که او را بایزید ثانی، بایزید قاضی و بایزید اصغر نامیدهاند و از وی نیز بعضی سخنان در معرفت نقل شده است. ابوموسی نسبت به عموی خویش حرمت و تکریم بسیار بهجای آورد چنانکه هنگام وفات خویش وصیت کرد او را نزدیک بایزید دفن کنند اما قبر او را از قبر بایزید گودتر کنند تا گور او با گور بایزید برابر نباشد. آنچه وی از اقوال و احوال بایزید نقل میکند نیز این حال اعتقاد، فروتنی و بزرگداشت او را در باب بایزید نشان میدهد. در واقع قسمت عمدهای از سخنان منسوب به بایزید از طریق وی نقل شده است.
در لغتنامه دهخدا آمده است که طیفوربن عیسی بن آدم بن عیسی بن سروشان بسطامی ملقب به سلطانالعارفین به دست امام علی بن موسیالرضا(ع) امام هشتم شیعیان مسلمانی گزیده و او را بایزید اکبر گویند. به طوری که نوشتهاند بایزید چندین بار به سفر حج رفته و بهطوری که مشروح آن در ورقهای پیش این تألیف آمده است، این سفرها که همراه با ریاضت نفس و تهذیب فکر بوده به منظور واقف کردن مردم به مقام والای انسانی و راهنمائی و ارشاد خلق به مردمگرایی انجام گرفته است.
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرهالاولیاء مینویسد «نقل است که یک بار قصد سفر حجاز کرد چون بیرون شدی بازگشت. گفتند: هرگز هیچ عزم، نقص نکردهای، این چرا بود؟ گفت: روی به راه نهادم زنگی دیدم تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو، و الا سرت از تن جدا کنم، پس مرا گفت: «ترکت الله ببسطام و قصدالبیت الحرام» خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی . . . » و یا اینکه: «نقل است که گفت مردی در راه حج پیشم آمد، گفت، کجا میروی، گفتم به حج، گفت: چه داری گفتم دویست درم، گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من درگرد که حج تو اینست، گفت: چنان کردم و بازگشتم. و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم، آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من، و گفت: کمال درجهی عارف سوزش او بود در محبت. »
این رمز و راز والای انسانی را جلالالدین محمد بلخی(مولوی) آزاداندیش بزرگ ایرانی زیسته در قرن هفتم هجری چنین به نظم آورده است:
بایزید اندر سفر جستی بسی تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال بود در وی فر و گفتار رجال
بایزید او را چو از اقطاب یافت مسکنت بنمود و در خدمت شتافت
پیش او بنشست میپرسید حال یافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت: عزم تو کجا؟ ای بایزید ! رخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت: قصد کعبه دارم از پگه گفت: هین با خود چه داری زادره
گفت: دارم از درم نقره دویست نک ببسته سست برگوشهردی است
گفت: طوفی کن بگـردم هفت بار وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد دان که حج کردی و شد حاصل مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی صاف گشتی بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هر چندی که خانه بر اوست خلقت من نیز خانه سر اوست
تا بکرد آن خانه را در وی نرفت وندرین خانه بجز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهای گرد کعبه صدق برگردیدهای
خدمت من طاعت و حمد خداست تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگر تا ببینی نور حق اندر بشر
کعبه را یکبار «ببتی» گفت یار گفت:(یا عبدی) مرا هفتاد بار
بایزیدا کعبه را دریافتی صد بها و عز و صد فر یافتی
بایزید آن نکتهها را گوش داشت همچو زرین حقهای در گوش داشت
و یا اینکه: یکی از مریدان در راه مکه نزد او میرود. هنگام بازگشت دوباره پیش وی درمیآید و میگوید که خانهی کعبه را دیده اما خداوند در آن نبوده است. بایزید او را میگوید: «خداوند خانه همواره در راه با تو بوده است.»
عینالقضات شهید همدانی آزاداندیش معروف ایرانی زیسته در نیمه اول قرن ششم هجری درباره رمز و راز حج گزاردن بایزید بسطامی چنین نوشته است: (ای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روخ بزرگبزرگ کردهای که«الجمعه حج المساکین» مگر که این نشنیدهای که بایزید بسطامی میآمد و شخصی را دید گفت: کجا میروی؟ گفت:«الی بیت الله تعالی» بایزید گفت: چند درم داری؟ گفت: هفت درم دارم گفت: به من ده و هفت بار گرد من بگرد، و زیارت کعبه کردی. چه میشنوی ! ! کعبهی نور«اول ما خلق الله تعالی نوری» در قالب بایزید بود، زیارت کعبه حاصل آمد:
محراب جهان جمال رخسارهی ماست سلطان جهان در دل بیچارهی ماست
شور و شر و کفر و توحید و یقین در گوشهی دیدههای خونخوارهی ماست
در هر فعلی و حرکتی در راه حج، سری و حقیقتی باشد، اما کسی که بینا نباشد خود نداند. طواف کعبه و سعی و حلق و تجرید و رمی حجر و احرام و احلال و قارن و مفرد و ممتنع در همه احوال است ( و من یعظم شعائرالله فانها من تقوی القلوب) هنوز قالبها نبود و کعبه نبود که روحها به کعبه زیارت میکردند (و اذن فی الناس یأتوک رجالا) دریغا که بشریت نمیگذارد که به کعبه ربوبیت رسیم ! و بشریت نمیگذارد که ربوبیت، رخت بر صحرای صورت نهند! هر که نزد کعبه گل رود خود را بیند و هر که به کعبه دل رود خدا را بیند. انشاء الله تعالی که به روزگار دریابی که چه گفته میشود ! انشاء الله که خدا ما را حج حقیقی روزی کند.)
عینالقضاه شهید همدانی همچنین مینویسد:« شبی در ابتدای حالت. ابویزید(بسطامی) گفت: الهی راه به تو چگونه است؟ «ارفع نفسک من الطرایق فقد وصلت» گفت: تو از راه برخیز که رسیدی، چون به مطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بوده، ترکش واجب باشد.
گفتم ملکا تو را کجا جویم من وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو به عرش و به بهشت نزد دل خود که نزد دل پویم من
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش عشقت بنهم به جاب مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل ریش مقصود رهی تویی نه دین است و نه کیش
جنید نهاوندی(بغدادی) عارف بزرگ ایرانی در قرن سوم هجری دربارهی بایزید بسطامی گفته است: بایزید چون در میان ما چون جبرئیل است، درمیان ملائکه، و هم او گفته است: نهایت میدان جملهی روندگان که به توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فرو شوند و نمانند، دلیل بر این سخن آن است که بایزید میگوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف مشهور ایرانی در قرن پنجم هجری درباره بایزید چنین گفته است: هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم.
یعنی آنچه بایزید است در حق محو است.
یوگنی ادوارد برتلس روسی دربارهی بایزید بسطامی مینویسد:« ابویزید (بایزید) طیفور ابنعیسی بنآدم سروشان بسطامی یکی از متفکران تصوف که در نوع خود بیهمتا بود (از راه استنتاج منطقی، از کل به جزء که در زمان معتزله با تکامل اصل احدیت مطلق یزدانی تشدید شده بود) به این نتیجه رسیده بود که (یگانه هستی واقعی خداست) و راه رسیدن به میدان توحید، تجلی ظاهری عبادت و انجام فرایض و غیره نبوده، بلکه فرو رفتن در اندیشهی یگانگی خدا (وحدت هستی) بدانسان است که در ژرفنای اندیشهی موجودیت«فردی= من» انسان بطور کامل محو و ناپدید میگردد و سعادت فراموشی وجود و سلب هرگونه حرکت نفسانی (فردی= من) دست میدهد و به کل هستی اعم اجتماعی و یا روحانی میپیوندد.
درباره زندگی او اطلاعات ما اندک است و همینقدر میدانیم که در معرض حملات نمایندگان مذهب رسمی بوده و چند بار نیز از زادگاهش رانده شده است. وارستگی او برای کسب افتخار و دریافت پاداش نبود. سر چشمهی وارستگی او میبایست از عشق به پروردگار ناشی شده باشد که خویشتن را در آن عشق از یاد برده بود. او تأیید میکند که در تعمق کامل در اندیشهی وحدانیت میتواند احساس فنای «من» دست دهد، همانطوری که «من» عاشق به «من» معشوق میپیوندد. انسان فانی است و الوهیت پایدار. احتمالاً او با پیروی از گفتهی قرآن: « کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام» (و تمام آنچه در آن است فانی است و تنها جلوهی پروردگار تو که دارای جلال و کرام است برای همیشه باقی خواهد بود.) این حالت را فنا نامیده است.
اصطلاح فنا از پایان قرن سوم هجری (قرن نهم میلادی) به اصطلاح فنی تصوف تبدیل میگردد و اهمیت بسیاری کسب میکند. زیرا در بیشتر مکاتب تصوف فنا را همچون هدف نهایی سالکان طریقت (راه صوفیه) میپذیرند. یک اثر بسیار جالب ادبی بنام شطحیات (سخنان حکیمانه در وجد) با نام بایزید وابستگی دارد که در معرض شدیدترین حملات دین یاران قرار گرفته بود. تصور میرود که همین سخنان حکیمانه، انگیزهی پیداشدن هالهیی از کفر برای مؤلف خود بوده است. این اثر بطور کامل تا زمان ما نرسیده و آنچه در دست داریم قطعاتی است پراکنده با تفسیر جنید که تلاش ورزیده اثبات کند که در آنها مطالبی مغایر با اسلام نیست. یکی از این قطعات چنین است:«مرا در بر گرفت و پیش خود بنشاند. گفت: ای بایزید خلق من دوست دارند که تو را ببینند ! گفتم: بیارای مرا به وحدانیت و درپوش مرا یگانگی تو و به احدیتم رسان تا خلق تو چون مرا بینند، تو را بینند، آنجا تو باشی نه من !»
در قطعه دیگری گفته میشود:«در وحدانیت مرغی شدم، جسم از احدیت و جناح از دیمومیت. در هوای بیکیفیت چند سال بپریدم تا در هوایی شدم. بعد از آن هوا که من بودم، صد هزار هزار بار در آن هوا میپریدم تا از میادین از لیت رفتم. درخت احدیت دیدم: بیخ در زمین داشت و فروغ در هوای ابد. ثمرات آن درخت جلال و جمال بود. از آن درخت ثمرات بخوردم. چون نیک بنگریستیم، آن همه فریبندی در فریبندی بود.»
بدون اشاره به سایر سخنان حکیمانه بایزید و بدون تحلیل جامع اهمیت احتمالی آن تنها متذکر میشویم که ندای بایزید:«سبحانی، سبحانی، ما اعظم شأنی سبحان» (سبحان مراست، سبحان مراست وه چه بزرگ جایگاهی است مرا) گویا بیش از هر چه مایهی برانگیخته شدن خشم علیه بایزید شده باشد و برای درک علت این خشم باید در نظر داشت که واژهی سبحان تنها میتواند در مورد خدا بهکار رود و از این ندا چنین استنباط شده بود که بایزید ادعای الوهیت کرده و در نتیجه همپایهی فرعون شده است. که بنا به نوشتهی کتاب آسمانی در ازای چنین ادعا و خیرهسری به عذابی صعب دچار گردید. جنید هنگام تفسیر این سخنان حکیمانه، در آنها موردی که مغایر دین باشد نمییابد و در تفسیر او از این سخنان تنها یک مطلب استنباط میشود که بایزید غرق در ستایش توحید، وجود خود را از یاد برده و ندای سبحانی او را نباید به شخص وی، بلکه به خدا منسوب داشت، که کلماتش را بایزید بدون اختیار بیان کرده است.»
میگویند وقتی یک تن از علماء بر کلام بایزید اعتراض کرد که این سخن با علم موافق نیست، بایزید پرسید: آیا تو بر کل علم دست یافتهیی؟ گفت: نه، بایزید گفت: این سخن ما تعلق به آن پاره از علم دارد که به تو نرسیده است به یک فقیه دیگر که از وی پرسید علم خود را از کی و از کجا گرفتهای؟ پاسخ داد از عطای ایزدی در یک مجلس که وی حاضر بود گفته شد: فلانی روایت از فلان میکند و فلان از بهمان. بایزید گفت مسکینانند مرده از مرده علم گرفتهاند و ما علم خویش از آن زنده گرفتهایم که نمیمیرد یکی از مخالفان بایزید که در بسطام میزیست و همه جا خود را از بایزید برتر میشمرد داوود زاهد بود که خطیب جرجان نیز شد و اعقاب او تا قرنها بعد در بسطام باقی بودند.
فقیه دیگر که در جوار بایزید میزیست مردم را از ملاقات وی تحذیر میکرد و میگفت: از صحبت هوسناکی که خود رسم طهارت را درست نمیداند چه بهره میبرید؟ در بسطام به روزگار بایزید تعداد محبوس (زرتشتیان) هنوز بسیار بود و زهد بایزید و عشقی که وی به خدا و دین نشان میداد میبایست تأثیر جالبی در چنان محیط کرده باشد. بایزید با مجوسان بسیار محبت میکرد، به طوری که نوشتهاند مجوسی با وی همسایه بود. یک شب کودک وی میگریست و در خانهشان چراغ نبود. شیخ چراغ خویش مقابل روزنهی آنها نگهداشت تا کودک آرام گرفت و مادر کودک که در هنگام گریهی طفل غایب بود از این مایهی شفقت بایزید با شوهر به اعجاب و تحسین یاد کرد، همین مایهی شفقت بایزید این خانوادهی مجوسی را سرانجام به اسلام رهنمون شد.
یک بار نیز بایزید به نماز میرفت و روز جمعه بود، باران هم آمده بود و زمین گل شده بود. بایزید پایش لغزید دست به دیوار گرفت و خود را نگهداشت. بعد در اینباره فکر و با خود اندیشید که بهتر است از خداوند دیوار بحلی بخواهم و این از رفتن به مسجد فوریتر است. دربارهی مالک دیوار پرسید، گفتند: مجوسی است. رفت و از وی اجازت خواست و حلالی. مرد حیرت کرد و میگوید از تأثیر این مایه دقت در امانت بایزید، مسلمانی گزید.
در واقع همین مایه دقت و احتیاط بایزید و زهد و ریاضت او بود که عامه را از مسلمانان و نامسلمانان دربارهی وی به اعجاب و تحسین وامیداشت. عامل مسلمانان به ای زاهد به ظاهر امی بیش از فقها و مشایخ اعتقاد میورزیدند و مجوس(زرتشتیان) بسطام دربارهی وی چنان معتقد بودند که وقتی یکیشان را گفتند چرا مسلمان نشوی؟ جواب داد اگر اسلام آنست که بایزید دارد من طاقت آن ندارم و اگر آن است که شما به کار میدارید طالب آن نیستم میگویند وقتی احمد خضرویه نزد بایزید آمد، بایزید به او گفت: چند سیاحت کنی؟ گفت: آب چون در یک مکان بماند بوی گیرد. بایزید جواب داد، دریا باش تا بوی نگیری، بایزید با مشایخ عصر ارتباط مراوده و مکاتبه داشت.
ابوتراب نخشبی(متوفی سال ۲۴۶هجری) یکبار به دیدنش آمد با ذوالنون مصری مکاتبه و مراسله داشت، یحیی معاذ(متوفی سال ۲۵۸ هجری) هم با وی مکاتبه داشت و میگویند یکبار در نامهیی به وی نوشت که: از جام محبت از بس نوشیدم مست شدم. وی جوابش داد که دیگری دریاهای آسمان و زمین را نوشید، سیر نشد و هنوز زبانش بیرون است و هلمن یزید میگوید. ملاقات احمد خضرویه با بایزید معروف است و معروفتر از آن گفت و شنودی است که بایزید با زن احمد خضرویه داشت به نام امعلی. میگویند این زن کابین خویش را که مبلغی هنگفت میشد به شوهر بخشید و از وی درخواست تا او را نزد بایزید بسطامی برد. احمد وی را نزد شیخ برد و وی در پیش بایزید صورت خویش گشاده داشت. احمد گفت: پیش بایزید صورت خویش میگشایی؟ گفت: از آنکه چون در وی مینگرم حظوظ نفسانی را از یاد میبرم و باز چون در تو بنگرم به حظوظ نفس باز میگردم. وقتی احمد از نزد بایزید بیرون میآمد از شیخ درخواست تا وی را اندرز دهد، شیخ گفت: جوانمردی را از زن خویش بیاموز. گفت و شنود بایزید با ابراهیم ستنبه هروی نقل کردنی است و حاکی از بلند نظری و حاضر جوابی ابراهیم میباشد.
میگویند وقتی ابراهیم ستنبه هروی به بسطام آمد بایزید به استقبالش رفت، گفت: خواهم که ترا شفیع سازم که گناهان من ببخشد، جواب داد: اگر در همه جهانیان شفاعت مرا بپذیرد تا مشتی خاک را بخشیده است. میگویند احمد خضرویه هم که برای دیدن بایزید به بسطام آمد بسیاری از شاگردان و پیروانش که تعداد آنان را هزار نفر نوشتهاند همراه وی بودند.
چنانکه از روایات بر میآید زندگی بایزید در بسطام قالباً در خلوت انزوا میگذشت و مراوده و مراسلهی او با دیگران محدود بود. در باب زندگی او نیز آنچه محقق باشد اندک است و بیشتر آنچه در تذکرهالاولیاء آمده است و مأخذ عمدهی آن هم کتابالنور سهلکی است جنبه قصه و افسانه دارد.
یکبار از وی پرسیدند بدین پایه معرفت چگونه رسیدی؟ گفت: به شکم گرسنه و بدن برهنه، این سخنان و احوال منصوب به او نشان میدهد که قسمتی از اوقات بایزید در خلوت و ریاضت گذشته است. با این همه ورای حال قبض که نشان این ریاضت و انزوای اوست که گاه نیز حال سکر بر احوال او غلبه داشت. در همین احوال سکر و غلبه بود که سخنان او شطهآمیز میشد. احمد غزالی در کتابالسوانه فیالعشق مینویسد:« بایزید گفت رضیالله عنه: چندین گاه پنداشتم که من او را میخواهم، خود اول او مرا خواسته بود. یحبهم پیش از یحبونه بود. » شیخ روزبهان بقلی در عبهرالعاشقین (از قول سنائی) آورده است:
بایزید ار بگفت سبحانی نزد جهلی بگفت و ویلانی
آن زبانی که راز مطلق گفت راست جنبید کو اناالحق گفت
پرفسوریان ریپکا محقق معروف چکسلواکی درباره بایزید بسطامی چنین اظهار نظر کرده است:«یک صوفی برجسته و کاملاً از طریقت خاص ایرانی بایزید ( یعنی ابویزید) بسطامی است. که بیش از همه متقدمان معاصران خود به خلسهی ملکوتی اهمیت میدهد. نسلهای بعدی ( هر چند کاملاً بر ثواب هم نیستند ) وی را منادی وحدت وجود یا صحیحتر بگوییم وحدت وجود الهی میدانند که مبتنی بر این اصل است که جز خدا هیچ چیز وجود ندارد.» عزیزالدین نسفی نوشته است: « بایزید را پرسیدند که این مقام به چه یافتی؟ فرمود که به هیچ. گفتند: «چون؟ » فرمود که به یقین دانستم، که دنیا هیچ است ترک دنیا کردم و این مقام یافتم. »
دکتر کامل مصطفی شیبی درباره بایزید بسطامی مینویسد:(ابویزید بسطامی نیز از معانی کلمات علی(ع) بهرهی کافی برده و در کلمات خود از آنها استفاده کرده است، از آن جمله است(طلقت الدنیا ثلاثاً لارجعه لی فیها و صرت الی ربی وحدی) این همان عبارت معروف علی(ع) است.) حاج معصوم علیشاه در طرایقالحقایق و شاعر صوفی محمدتقی کرمانی عقیده دارند که: «شیعه بر دو گونه است: گروهی مخصوص شریعت و نگهداری آن هستند و گروهی دیگر اختصاص به طریقت دارند و اینان صاحب سر هستند. پیشینیان آنان عبارتند از: سلمان فارسی، اویس قرنی، رشید حجری، کمیلبن زیاد و شیخ بسطام یعنی بایزید بسطامی، شقیق بلخی و معروف کرخی. با این بیان راویان حدیث و خبر صاحبان علم ظاهری، و عارفان، صاحب علم سری میباشند. راویان احکام ظاهری را حفظ میکنند و عارفان مکلف به حفظ اسرار عمیق هستند.»
در«تاریخ فلسفه در جهان اسلامی» درباره بایزید بسطامی چنین آمده است:
(از مشهورترین صوفیان قرن سوم هجری است. بیشتر عمر خود را به زهد و پارسایی و ریاضت در بسطام گذرانید. خواست که از طریق تجرید و فنا به اتحاد نائل آید و به درجهای رسید که گفت:« سبحانی ما اعظم شأنی» از او اقوال بسیار نقل شده از آن جمله « دوازده سال آهنگر نفس خویش بودم، و پنج سال آئینهی دل خویش بودم و یک سال در میان این هر دو حال مینگریستم، زناری یافتم بر میان خویش ظاهر، دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگریستم دیگر بار در باطن خویش زناری دیدم و پنج سال اندر آن نظر کردم تا چگونه ببرم.
پس راه آن را کشف افتاد. پس به مردم نگریستم، همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان زدم » نیز اقوالی بدو منسوب است که کسانیکه معنی آنها را ندانند از زمرهی کلمات کفرآمیزش خوانند:«به خدا سوگند که لوای من از لوای محمد بزرگتر است. لوای من از نوری است که همه جن و انس و پیامبران در زیر آن باشند » ( و یا به قولی: لوای او (محمد ص) به نیاز است و لوای من از بینیازی) « اگر یکبار مرا ببینی تو را بهتر از آن است که هزاربار پروردگارت را بینی» «پروردگارا، اطاعت تو مرا بزرگتر است از اطاعت من تو را » جنبید کوشید تا کلمات نامقبول بایزید را تفسیر کند و به فهم مردم نزدیک سازد).
هانری کوربن درباره بایزید بسطامی چنین نوشته است:(ابویزید طیفور بن عیسی بن سروشان بسطامی نیکانش زرتشتی بودند سپس پدربزرگش سروشان به اسلام گروید. ابویزید قسمت اعظم عمر را در شهر بسطام واقع در شمال شرقی ایران که بسقطالرأس او بوده گذرانید و در سال ۲۳۴ یا ۲۶۱هجری در همان جا بدرود حیات گفت. ابویزید به حق از بزرگترین صوفیانی است که اسلام در طول قرنها پرورده است. تعلیمات او که بیان بیواسطه حیات باطنی او بود تحسین و حیرت شخصیتهای گوناگون را برانگیخت در حالیکه هرگز وظایف مربی اخلاقی و خطیب را بر عهده نگرفت حتی نوشتهای بر جای نگذاشت. اصول سلوک روحانی او از طریق روایات و پندها و آراء بدیع به ما رسیده است و آنها را شاگردان بلافصل او یا چند تن از مردمی که به ملاقات وی نایل آمده بودند فراهم آوردهاند و مجموع این آثار از نظر الهیات و مقامات روحانی دارای ارزش بسیار است. این نکتههای حکمتآمیز، در تاریخ روحانی اسلام به شطحیات معروف است. ترجمهی این کلمه دشوار است و تا حدی میتوان آن را به امور عجیب و غیرعادی یا افراط و مبالغه یا سخنانی از روی جذبه ترجمه کرد.)
از شاگردان بلافصل بایزید بسطامی برادرزادهی او ابوموسی عیسی بن آدم(برادرزاده ارشد وی) را میتوان نام برد که جنبید مرشد معروف بغداد بهوسیلهی او از سخنان بایزید آگاهی یافت و آنها را به عربی ترجمه کرد و تفسیر و شرح بر آن نوشت که قسمتی از آن در کتاباللمع، نوشته سراج محفوظ مانده است کسانی که محضر او را درک کردند یکی ابوموسی دبیلی(از کلمه دبیل از شهرهای ارمنستان قدیم که کلمهایست ارمنی) بود و دیگری ابواسحاق هروی (شاگرد ابنادهم) و دیگر صوفی مشهور ایرانی احمدبن خضرایه(خضرویه) که هنگامی که ابویزید خانهی کعبه را زیارت میکرد او را ملاقات نمود کاملترین و مهمترین منبعی که از زندگانی و سخنان ابویزید باقی است کتاب النورفیالکلمات ابویزید طیفور اثر محمد سهلکی(متوفی به سال ۴۷۶ هجری) میباشد که به سال ۱۹۴۹ با کوشش عبدالرحمن بدوی در قاهره به چاپ رسید. همچنین مجموعه نکات حکمتآمیزی که به وسیلهی روزبهان بقلی شیرازی در مجموعهای بزرگ که بهطور کلی به شطحیات صوفیان اختصاص دارد مدون گردیده و شرح و تفسیری مخصوص بر آن نوشته شده است.
نظرگاه اساسی اصول عقاید این صوفی بزرگ ایرانی، چنانکه در اقوال و سخنان حکمتش آشکار است عبارت است از آگاهی تحقیقی و عمیق از سه شرط موجود در صورت من(انائیه) در صورت تو(انتیه) در صورت او(هویه) در این تدرج معرفت، الوهیت و بشریت یا لاهوت و ناسوت متحد میگردند و در عمل متعالی و علوی پرستش و عشق در هم منعکس میشوند. در این طریقهای که ابویزید درجات و مراتب سیر آن را تا اوج تحقق روحانی تصور و ترسیم میکند نکتههای صاعقهخیزی میدرخشد و ما جز متن قسمتی از آن را به عنوان نمونه در این اوراق نمیتوانیم گفت:« حق را به عین یقین بدیدم، بعد از آنکه مرا از غیب بستد، دلم به نور خود روشن کرد، عجایب ملکوت بنمود، آنکه مرا هویت بنمود به هویت خود هویت او بدیدم، و نور او به نور خود بدیدم و عز او به عز خود بدیدم، قدر او به قدر خود بدیدم، و عظمت او به عظمت خود بدیدم و رفعت او به رفعت خود بدیدم.
آنکه از هویت خود عجب بماندم، و در هویت خود شک کردم. چون در شک هویت خود افتادم، به چشم حق، حق را بدیدم حق را گفتم که این کیست؟ این منم؟ گفت: نه، این منم، به عزت من که جز من نیست. آنکه از هویت من به هویت خویش آورد، و به هویت خویش هویت من فانی کرد، و آنکه هویت خود بنمود یکتا. آنگه به هویت حق در حق نگاه کردم چون از حق به حق نگاه کردم، حق را به حق بدیدم با حق، به حق بماندم. زمانی چند با من نفس و زبان و گوش و علم نبود، دیگر حق مرا از علم خود علمی داد و از لطف خود زبانی، و از نور خود چشمی به نور او، او را بدیدم، دانستم که همه اوست».
در کتاب ارزش میراث صوفیه درباره بایزید چنین آمده است: « بایزید ایرانی بود و پدرانش آیین زرتشت میورزیدند. خود او پیش از آنکه به تصوف درآید اهل تشرع بود بیشتر عمرش نیز در بسطام گذشت که هم مزار اوست. بایزید به زهد و عزلت رغبت داشت با اینهمه گهگاه سخنان بیپروا میگفت و به همین سبب مکرر مورد طعن عوام شد و او را از شهر خود راندند. با تعلیم بایزید اهمیت بسیار به اصل(فنا) داده شده است. از جملهی سخنان او در این باب داستان حج اوست که سرانجام منتهی شد به اینکه از هستی خویش توبه کند. گویند از وی پرسیدند که یا بایزید چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم. نیز از وی سؤال شد که چگونه بدینجا رسیدی؟ گفت: بدان که از خویشتن برآمدم چنانکه مار از پوست خویش برمیآید. اگر درست است که بایزید علم توحید و حقایق را از ابوعلی سندی اخذ کرده است شاید بتوان احتمال داد که قول فنا را هم تا حدی به تعالیم هندوان مدیون است. (در اینجا ارتباط ریشهی اعتقادات بایزید بسطامی را با آئین مهر نباید نادیده گرفت. )
شک نیست که بایزید در تعبیر از جذبههای قلبی خویش زیاده گستاخ بود و گویند وقتی مؤذن بانک در داد: الله اکبر. بایزید افزود: و انا اکبر منه. وقت دیگر سبحانالله شنید، گفت: سبحانی، ما اعظم شأنی! اینگونه سخنان که بایزید در نوعی بیخودی میگفت، البته در گوش هیچ مسلمانی آسان و سبک نمینمود و ناچار غالباً جز خشم و نفرت عامه را نمیافزود. با این همه صوفیه این سخنان را از حلول و اتحاد نشانها داشت تأویلها میکردند و عذرها مینهادند.
چنانکه در تأویل سبحانی گفتن او در مثنوی مولوی شرحی مبسوط هست. بایزید نوعی معراج روحانی نیز شبیه به معراج پیغمبر برای خویش حکایت کرده است که روایتهای چند از آن مانده است و آن هم پر است از دعویهای بزرگ و از مقولهی چیزهایی است که صوفیه شطحیات میخوانند. این شطحیات گستاخانهی او بعدها برای کسانی از صوفیه که تندروی و بیپروایی او را فاقد بودند اسباب درد سر شد و ناچار در تأویل آنها سعی بسیار ورزیدند و حتی جنید به تأویل بعضی از آنها پرداخت تا صوفیه را از تهمتهای گران برهاند».
نکتهیی که در باب بایزید و آراء او در خور یادآوریست شباهت بعضی از اقوال او با تعلیم هندوان است که برخی از محققان از جمله استاد زئنر را مصر به این رابطه کرده است استاد بایزید را در علم فرایض آموخته است، یا به قول جامی، «الحمد و قل هو الله» روایتی از قول بایزید درباره ابوعلی سندی هست که به موجب آن وقتی اول بار ابوعلی نزد بایزید آمد جوالی همراه داشت آن را خالی کرد و جواهر گونهگون بود، و بایزید این را نشان آن دانست که در وقت فترت و انصراف از حق او را به جواهر مشغول کردهاند. ( و از طرفی بوسیلهی ابوعلی سندی عرفان بایزید برای نخستین بار در قرن سوم هجری به هند رفت).
فخرالدین ابراهیم عراقی در لمعات مینویسد: معاذ رازی رحمتالله علیه به ابویزید نوشت که، بیت:
مست از می عشق آنچنانم که اگر یک جرعه ازین بیش خورم نیست شوم
بایزید قدسسره، در جواب نوشت که، شعر:
شربتالحرب کأساً بعد کاس فما نقد الشراب ولا رویت
گر در روزی هزار بارت بینم در آرزوی بار دگر خواهم بود
حقی خوانساری شاعر قرن یازدهم هجری(وفات ۱۰۷۷) در وصف بایزید بسطامی چنین سروده است:
در مذهب دل گفت و شنید دگر است شبلی و جنید و بایزید دگر است
کاری نگشاید ز نماز من و تو درگاه قبول را کلیدی دگر است
در کتاب جاودان خود درباره بایزید بسطامی چنین آمده است:
«خوانده شد پیش بایزید بسطامی آیتی که مضمونش این است که الله تعالی میفرماید که: «بدرستی که خدای خرید از مؤمنان نفسهای ایشان و مالهای ایشان به اینکه بهشت از ایشان باشد» بایزید گفت که هر کس نفس خود را فروخت چگونه او را نفس میباشد؟». دکتر خلیفه عبدالحکیم محقق فلسفی هند درباره فلسفهی تصوف بایزید بسطامی چنین نوشته است: « بایزید بسطامی نخستین گام را به سوی خلط هویت نهائی میان عابد و معبود یا عالم و معلوم و یا عاشق و معشوق برداشت، مفهوم فنا نیز همراه با این نظریه جلوه کرد.
مفهوم تازهیی که نقش عظیم در تصوف دورهی بعد به عهده داشت، بایزید پیش از حلاج میان هویت خویش و خدا وحدتی قائل شد و گفت: «انی انا الله لا اله الا انافا عبدونی» عبارتی که از نظر اسلام شدیداً کفرآمیز بود، اما عارفان دورههای بعد حتی آنها که نسبت به ما بعدالطبیعهی هویت نظری راستکیشانه داشتند به تصدیق چنین عقیدهای سر فرود آوردند. بایزید را توکل به تنهائی راضی نمیساخت او جذبه را هم شکلی از ارتباط الهی میدانست که فراتر از اخلاق و عبادت و دانش قرار دارد.
به زاهد زبان درکشیدهیی گفت که: «گوشهگیری خویش بدور انداز» وقتی این سخن را شنید که: «از او در عجبم که خدای را میشناسد و او را پرستش میکند» و از این سخن مقصودش آن بود که معرفت خدا باید انانیت عارف یا عابد را از میان ببرد. سخنی دیگر به بایزید نسبت میدهند که لحن آن خاصیت «وداعی» دارد و معادل است با (من برهما هستم) یا (تو آنی) او چنین میگوید: «از خدایی به خدای دیگر رفتم تا از درونم این سخن شنیدم: ای تو من، یعنی به مقام فنا فی الله رسیدم» چنین اظهاراتی مبین آن است که خداپرستی به تعالی رسیده و نفس بشری در تعالی ناشی از شناخت خویش هویت خود را با خدا یکی دانسته است.
بایزید در مورد دیگر میگوید: «من چون بحری ژرفم که نه آغازی دارم و نه پایانی» کسی از او پرسید عرش چیست؟ پاسخ داد: من، گفت: کرسی چیست؟ گفت: من و به همینسان دربارهی لوح و قلم چون سؤال کرد جواب داد: من، و اینچنین با پیامبران و فرشتگان اتخاذ هویت کرد و چون سؤالکننده را متعجب دید توضیح داد که: «هر آنکس در خدا فانی شود و حقیقت را فرا چنگ آورد او خود همه حق خواهد شد. چون او نماند خدا خویشتن را در خویش میبیند». صاحب کتاب اصولالفصول نوشته است: (مدتها در تحقیق این اختلاف (تولد و مرگ بایزید) سعی نمودم تا به حمدالله حقیقت امر واضح شد و آن این است که در بسطام و قومس که اکنون خراب است چهار بایزید نام تفاوت در اسماء آباء و اجداد بودهاند). صاحب مجمل فصیحی و صاحب تاریخ عامالفیل مؤلف تاریخ گزیده نیز معتقد به چهار بایزید در بسطام بودهاند.
از گفتههای اوست: «باید مرا بستایید شأن من برتر از محمد(ص) است! تو باید بیش از آنچه من ترا فرمان میبرم، از من فرمان ببری. آدم، خدای خویش را به لقمهیی بفروخت، بهشت تو تنها بازیچهی کودکان است.»
مرید من آنست که بر کنارهی دوزخ بایستد و هر که را خواهند بدوزخ برند دستش گیرد و به بهشت فرستد، و خود به جای او بدوزخ رود. همچنین شخصی از او پرسید: اسم اعظم کدام است؟ گفت: تو اسم اصغر را به من بنمای تا من بتو اسم اعظم نمایم. یعنی اسماء حق همه عظیماند. همچنین گفته است:
چهل سال روی به خلق آوردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان برگردانیدم و قصد حضرت کردم، همه را پیش از خویش آنجا یافتم. به هر حال همانطور که حافظ از روی فطرت شاعر بود، بایزید بسطامی نیز از روی فطرت عارف بود، گفتهاند روزی که بایزید زندگی را بدرود گفت از دنیا جز لباسی که در برش بود چیزی نداشت و در دورهی زندگی هر چه از مال دنیا به دست میآورد به نیازمندان میبخشود. اکنون با درج شعر (قبلهی اهل خرد) که حاوی مطالبی از رمز و رموز حکمت اشراق و مقامات عرفانی بایزید بسطامی بازگوکننده فلسفه ایران باستان در دوران بعد از اسلام، و در شهریور سال ۱۳۵۵ خورشیدی بر سر مزار آن بزرگوار در بسطام کومش(قومس) سرودهام، شرح احوال بایزید بسطامی را به پایان میبرم:
قبلهی اهل خرد
بایزیدا آمدم کز بادهات ساغر زنم از شرار جذبهات بر جان خود آذز زنم
خاک کویت را که هست آئینهی صاحبدلان با سر مژگان بروبم طعنه بر گوهر زنم
ساز فطرت در دلم آهنگ شیدائی زند کی توانم این نوا در پردهی دیگر زنم
مسلک عرفان ز کردار تو والائی گرفت سالک این ره شدم تا خیمه در اختر زنم
معنی معراج روحت «حکمت اشراق» بود ز اشتیاق است اینکه در کوی تو بال و پر زنم
قبلهی اهل خرد بسطام آتش سینه است آمدم تا بوسه بر آن خاک پر زیور زنم
پهنهی اندیشهام روشن شد از انوار آن چشم دل روشن شود گر سر بر آن مجمر زنم
سرزمین «کومش» از فیض وجودت شد بهشت سر بدرگاه تو سایم کز فلک سر بر زنم
شعلهها خیزد ز جانم در طواف کوی دوست زان «رفیعم» کز ارادت حلقه بر این در زنم
عالی بود!!!
متشکرم از مطلبتون.
شعلهها خیزد ز جانم در طواف کوی دوست زان «رفیعم» کز ارادت حلقه بر این در زنم
با سپاس فراوان-موفق باشید