داستان زندگی مصطفی رحماندوست از زبان خودش
بچهها بازی میکردم و درس میخواندم. اسباببازی مهمی نداشتم. وسیلهِ بازی فردی من جوی آب توی کوچه بود. سدّی جلو خانهمان میساختم و حرکت آب را به سوی درختهای حاشیهِ جوی هدایت میکردم. حوضچهای هم پدید میآمد که من پاچهِ شلوارم را بالا بزنم و پاهایم را در خنکی آب حوضچه بازی بدهم.
کلاس پنجم دبستان بودم که فهمیدم میتوانم شعر بگویم. بعد از نیمه شبی از خواب بیدارم کردند که به حمام برویم. هفتهای یک بار شبها به حمام میرفتیم، چون حمام محلّه ما روزها زنانه بود. بوق حمام را که میزدند از خواب بیدارمان میکردند و با چشمهای خوابآلوده کوچههای تاریک را بقچه به بغل پشت سر میگذاشتیم تا به حمام برسیم. در حمام کار ما بچهها کمک کردن به بزرگترها بود: سرِ یکی آب میریختیم، پشت آن یکی را کیسه میکشیدیم وآن شب هم به دستور پدر، مشغول کمک کردن به بندهِ خدایی بودم که بسیار ضعیف و لاغر بود. پوست و استخوانی بود و ستون فقراتش را میشد شمرد. تعجب کردم. علت لاغری پیش از حدش را پرسیدم. از روزگار نالید و بیماری طولانی و این که مسافر است و باید به شهرش برگردد. آمده بود تا تن و بدنی بشوید. به خانه که برگشتم نتوانستم بخوابم. سعی کردم شرح رنج آن بندهِ خدا را بنویسم. نوشتم
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم راه فزون بیپناه
و همینطوری ادامه دادم و فردا، سر کلاس خواندم و معلم گفت که تو شاعری و این که نوشتهای شعر است. بعدها فهمیدم که بیت نخست این نوشتهام، برگرفته از یکی از ابیات صامت بروجردی است. صامت و قمری هم داستانی در کودکیهای من دارند. پدرم کنار کرسی مینشست و با آواز صامت و قمری میخواند. هر دو شاعر دربارهِ کربلا هم سرده بودند. پدرم قوی بنیه بود. وقتی شعرهای کربلایی را میخواند اشکش درمیآمد. برای من که ایشان را قوی و زورمند میدیدم، دیدن اشک و اندوهشان عجیب بود. خیلی دلم میخواست بدانم آن کلمههای سیاهی که بر کاغذ دیوان صامت و قمری نقش بسته چه چیز هستند و چه قدرتی دارند که پدر زورمندم را به گریه مینشانند. این بود که تا سواددار شدم، سعی کردم شعرهای این دو دیوان را بخوانم. صامت فارسی بود و با حروف سربی چاپ شده بود و کمی میتوانستم کلماتش را بفهمم. اما قمری ترکی بود و چاپ سنگی و فاصله سواد من و آن دیوان بسیار.
نخستین شعرهاییکه حفظ کردم، شعرهای مثنوی مولوی بود. مرحوم مادرم گاه و بیگاه قصههای مثنوی را زمزمه میکردند. نیم دانگ صدایی داشتند و برای دل خودشان مثنوی را که در مدرسه کودکی و در خانهِ پدر آموخته بودند، از حفظ میخواندند. من عاشق زمزمههای گرم مادر بودم. وقتی به کارِ خانه مشغول بودند و مثنوی هم میخواندند، سکوت میکردم و سراپا گوش میشدم که جام وجودم را از شراب پرعاطفه و گرم شعرهایی که میخواندند لبریز کنم.
یکی از سختترین کارهای آن روزگار، “لباس شستن” بود. مخصوصاً در سرمای زمستان. گرم کردن آب و چنگ زدن لباسها در تشت لباسشویی و بعد آب کشیدن لباسهای شسته شده، ماجراهایی داشت. خشک کردن لباسهایی هم که روی بند رخت چند روز یخ میزدند، ماجرای دیگری بود. تا مادرم مشغول شستن لباس میشد، من خودم را کنار بساط شستن لباس میرساندم. آستینم را بالا میزدم و در کنار مادر مشغول چنگ زدن لباسها میشدم تا صدای مادر بلند شود و زمزمه کند:
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اِله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت.
وقتی هم شستن لباسها یعنی وقتی حدود صبح زود تا ظهر تمام میشد، لباسهای شسته شده را توی سطل و تشتی میریختیم و روی سر میگذاشتیم تا به خانهای برسیم که چشمهِ آبی داشته باشد و لباسها را آب بکشیم.
معمولاً چشمهها در زیرزمین قرار داشتند، ده بیست پله از کف حیاط پایینتر. برق که نبود، جایی تاریک بود و ساکت. تنها زمزمهِ آب چشمه به گوش میرسید. چه جایی بهتر از آن برای زمزمه مثنوی. ترس از نامحرمی که صدا را هم بشنود در کار نبود.
از جالبترین سرگرمیهای گروهی آن روزگار دعوای محله به محله بچهها بود در خارج از مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه. من در هر دو فعالیت گروهی آن روزگار فعال بودم.
شاهِ محله خودمان میشدم و به بچههای محله دیگر حمله میکردیم. کتک میخوردیم و میزدیم و بعد رفیق میشدیم تا بهانهِ دیگری برای دعوا پیش آید. در مدرسه هم یکی از پاهای اصلی مشاعره بودم. حافظ کهنهای در خانهِ خالهام بود. به هر بهانهای به خانهِ خاله میرفتم تا حافظ آنها را به دست بگیرم و چند بیتی حفظ کنم. وقتی به من گفته شد که شاعرم، کم نمیآوردم. هر جا بیتی میخواستند که حفظ نبودم، فیالبداهه بیتی بیمعنی یا با معنی از خوم سر هم میکردم و تحویل میدادم.
پس از گذراندن شش سال ابتدایی وارد دبیرستان شدم. سه سال نخست دبیرستان را در دبیرستان ابنسینا گذراندم. کتابخانه خوبی داشت، اما به سختی میتوانستم از آنجا کتاب بگیرم. خیلی از کتابهای آنجا را خواندم. کمبودها را هم با کرایه کردن کتاب و مطالعه سریع آنها جبران میکردم. شبی یک ریال کرایه کتاب میدادم. خلاصهِ کتابها را از بچههای اهل کتاب میشنیدم تا کرایه کمتری بپردازم.
سه سال دوم دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر گذراندم که رشته ادبی داشت و کتابخانه نداشت. به هزار در و دروازه زدم تا اتاقی از اتاقهای دبیرستان را کتابخانه کنم و کتابخانهای در آن مدرسه راه بیندازم. دبیر فلسفه ما آقای اکرمی که پس از انقلاب وزیر آموزش و پرورش شدند ، کمک زیادی برای راهاندازی آن کتابخانه کردند. خودشان هم کتابخانهای در بالاخانهِ مسجد میرزاتقی همدان راه انداخته بودند به نامه کتابخانهِ خرد. آنجا هم پاتوق من شده بود. بیشتر کتابهایش مذهبی بود و جلسههای هفتگی مذهبی هم داشت.
قرآن خواندن را از زمزمههای مادربزرگم که مکتبدار بودند و به دختربچهها قرآن خوانی میآموختند، شروع کردم. ایشان هفتهای یک بار کوله باری از نان و گوشت و نخود و… را به دوش من بار میکردند تا به خانههای افراد مستمندی که میشناختند، برسانیم. با هم وارد خانه آنها میشدیم. چایی میخوردیم و گپ میزدیم. چپقی چاق میکردند و سهمیه آن خانه را از محموله برمیداشتند و میدادند و بعد خداحافظی میکردیم. چپق کشیدن را هم از مادربزرگم آموختم.بعد از آن در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت میکردم.
در دبیرستان به تشویق پدرم، مدتی دروس حوزوی میخواندم. سه معلم داشتم که بهترین آنها طلبهای بود افغانی. چرا که علاوه بر علوم عربی، ادبیات فارسی هم میدانست و گهگاه شعری میخواند و تفسیر میکرد. سطح را نزد آنها به پایان رساندم، اما در آن روزگار چیزی نفهمیدم. در سالهای آخر دبیرستان به موسیقی هم روی آوردم. همینطور به نقاشی. در نقاشی کاری از پیش نبردم، اما در موسیقی تا آنجا جلو رفتم که در مراسم مدرسه سنتور بزنم. این کار را هم در دانشگاه پی نگرفتم.
سال ۱۳۴۹ برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و در رشته زبان و ادبیات فارسی مشغول تحصیل شدم. حضور در تهران فرصتی بود برای آشنایی با دکتر علی شریعتی، استاد مرتضی مطهری و دکتر بهشتی.
رفت و آمد به جلسههای درس این بزرگواران و شرکت در محافل و مجالس ادبی و هنری آن روزگار، باعث شد که خوشههای ارزشمندی از خرمن آگاهان و آگاهیهای دیریاب بیندوزم.
اولین نوشتهام، زمانی چاپ شد که دانشآموز دبیرستان بودم. آن هم در یک مجلّه محلّی و نه اثری که برای بچهها نوشته شده باشد. در دوره دانشجویی قصهها و شعرهای بسیاری نوشتم و چاپ کردم. همه برای بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ دانشجویی بود که “ادبیات کودکان و نوجوانان” را شناختم و تصمیم گرفتم سالک و رهپوی این راه باشم. روانشناسی خواندم؛ سادهنویسی کار کردم؛ کتابهای بچهها را ورق زدم؛ معلم بچهها شدم؛ چند جا درس دادم؛ اول قصه نوشتم: سربداران و خاله خودپسند و بعد شعر سرودم.امروزه ۳۰ سال است که بدون وقفه برای بچهها کار میکنم. هر شغلی را هم که پذیرفتهام، به ادبیات کودکان و نوجوانان ربط داشته است:
مدیربرنامه کودک سیما
مدیر مرکز نشریات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سردبیر نشریه پویه
مدیر مسئول مجلههای رشد
سردبیر رشد دانشآموز
سردبیرسروشکودکان
حتی سه سالی که اشتباه کردم و مدیر کل دفتر فعالیتها و مجامع فرهنگی شدم، شرح وظیفهِ دفتر را عوض کردم و به انتقال ادبیات برگزیدهِ کودکان و نوجوانان ایران به زبانهای دیگر کمر بستم. عضو هیأتهای داوری کتاب سال، جشنوارههای کتاب و مطبوعات کودکان، عضو هیأت های داورانکتاب سال، جشنوارههای بینالمللی فیلم کودکان، عضو شورای موسیقی کودکان و… بودهام.
کارهای اجرایی بسیار را پذیرفتهام که ظاهراً مرا از توجه به نوشتن و سرودن بازداشتهاند. دوستانم همیشه این موضوع را به من تذکر دادهاند، اما از پذیرش آن همه کار اجرایی توانفرسا با مدیرانی که نوعاً هم اهل هنر و فرهنگ نبودهاند، پشیمان نیستم، چرا که تمام کارهای اجرایی من هم در مسیر اعتبار بخشی به ادبیات کودکان و نوجوانان و فهماندن اهمیت بچهها بوده است.
تلاش زیادی کردهام تا راه برای آنهایی که واقعاً دلسوخته بچهها هستند و کمربستهاند تا به شعر و قصه کودکان و نوجوانان بپردازند، هموار شود. جلسات زیادی برای آموزش شعر و قصه به جوانان با استعداد دایر کردهام و جلسات نقد قصه و شعر بسیاری را به وجود آوردهام. خوشحالم که اجراییترین کارهایم هم در مسیر رسمیت یافتن و موردتوجه قرار گرفتن ادبیات کودکان و نوجوانان بوده است. شاید برای جبران اوقاتی که در کارهای اجرایی صرف کردهام، و شاید به خاطر این که نمیدانم تا کی توانِ نوشتن دارم، به دو مهم توجه بسیار داشتهام. یکی زیاد مطالعه کردن و زیاد نوشتن (در نتیجه کمتر به زندگی شخصی رسیدن) و یکی هم به بهرهگیری بیش از حد انتظار از وقت. برای یاد گرفتن حرص میزنم و برای خرج کردن وقت بسیار خسیس هستم.
در سال ۵۷ ازدواج کردهام و سه دختر دارم به نامهای مونس و متین و مرضیه. همسر و فرزندانم، همه اهل کتاب و مطالعهاند و پذیرفتهاند که از پدری این چنین باید کم توقع داشته باشند و زیاد یاریش کنند. همت و تحمل آنها در بالا بردن توان و کارآیی من بیتردید ستودنی است. حال و روزم بد نیست. خدا را شکر، آب و نانی دارم و سایبانی و مهمتر از همه روح معتدلی که در سختترین لحظههای زندگی هم آرامشم میدهد.
هم اکنون کاری ندارم جز نوشتن و سرودن. مشغول تهیه یک بسته آموزشی بزرگ برای کودکان شش ساله هستم. نخستین کتابخانههای الکترونیک کودکانه را هم چهار سال پیش راه انداختهام به نام “دوستانه” قصد دارم گزیدهِ آثار تألیفی کودکان و نوجوانان را در این تارنمای بینالمللی وارد کنم تا هم بچههای ایرانی ایران، هم بچههای ایرانی خارج ایران بتوانند از طریق رایانه به کتابهای خودشان دسترسی پیدا کنند.
تاکنون ۱۱۴ عنوان کتاب از مجموعه شعرها، قصهها و ترجمههای من به چاپ رسیده است. خدا را شکر که کار دلم و کار گِلم یکی است. ده اثر دیگر زیر چاپ دارم. مهمترین آنها “فرهنگ آسان” است برای بچههای کلاس چهارم به بالا و “فرهنگ ضربالمثلها” برای بچههای دورهِ راهنمایی و چهار مجموعه شعر تازه.
چهار پنج ساعت بیشتر نمیخوابم. یکی دو ساعت هم به کارهای روزمره میگذرد. و پانزده ساعت هم کار میکنم. وقتم خیلی کم است. میدانم که هر کسی چند روزه نوبت اوست. دلم میخواهد قرآن را که برای نوجوانان در دست ترجمه دارم تمام کنم. آرزویم این است که بچههای ایرانی بیشتر بخوانند تا “شاد” باشند، روی پای خودشان بایستند و “مستقل” بیندیشند و زندگی کنند، و “به دیگران و تفکرشان احترام بگذارند.” دعا کنید که موفق شوم.