زندگی جبران خلیل جبران
سال ها پیش و کتابفروشی ای که تازه باز شده است و من که جزو مشتریان اندک آنجا هستم و کتابفروش که فرصت دارد تا کتابی را به من معرفی کند، معرفی که نه، در واقع داستانی از آن کتاب را مانند یک هنرپیشه تئاتر اجرا کند و به قدری زیبا که من بی درنگ کتاب را بخرم. کتابفروش، با هیجان، بخشی از آن کتاب را اینطور خواند:
«چگونه دیوانه شدم. از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم همه نقاب هایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد، دزدان نابکار» مردان و زنان به من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد «این مرد دیوانه است.» من سر برداشتم که او را ببینم، خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید.»
قدری جنون به کار است در کار عمر ورنه
دیوانه می کند پاک رنج زمانه ما را
خانواده، مدرسه و اجتماع، به عنوان سه نهاد بنیادین در شکل گیری شخصیت ما نقشی انکارناپذیر دارند. عنصر مشترک در این هر سه، آموزگارانی در لباس های رسمی یا غیررسمی است که چگونه عاقل بودن را می آموزند. اما هرگز از آنها پرسیده ایم رسم دیوانگی را؟ آیا آنها هرگز به ما آموخته اند قدر و منزلت دیوانگی را. در اینجا دیوانگی را به مثابه متفاوت بودن یا متفاوت دیدن آورده ایم. همان تفاوتی که به جوامع بشری و در نهایت به دنیای ما زیبایی می بخشد و رنگارنگش می کند.
● جبران خلیل جبران، آموزگار دیوانگی
جبران خلیل جبران در سال۱۸۸۳ در یک دهکده سرسبز کوهستانی به نام بشری در شمال لبنان به دنیا آمد. در سنین نوجوانی خانواده جبران به همراه بسیاری دیگر از خانواده های لبنانی به علت نبود کار و تنگنای اقتصادی لبنان آن دوره، به آمریکا مهاجرت کرد. او پس از چندسال به وطن بازمی گردد تا تحصیلاتش را به طور جدی تر ادامه دهد. در بهار سال۱۹۰۲ برای پیوستن به خانواده اش به آمریکا بازمی گردد. اولین نمایشگاه هنری اش در سال۱۹۰۴ برگزار می شود اما اتفاق مهم تر هنوز در راه است. او با زنی به نام «مری الیزابت هسکل» که ۱۰ سال از خودش بزرگتر است، آشنا می شود. زنی که بی تردید تأثیر ژرفی بر جبران می گذارد. رابطه ای که تا پایان عمر جبران یعنی سال۱۹۳۱ ادامه می یابد. هر چند مری هسکل به علت تفاوت سنی پیشنهاد ازدواج جبران را رد می کند و با مردی دیگر ازدواج می کند. نامه نگاری ها و روزنوشت های مری هسکل از دیدارهایش با جبران اینک مهم ترین منبع برای زندگی نامه نویسان وعلاقه مندان به زندگی جبران محسوب می شود. جبران با نگارش کتاب شعرگونه اش «پیامبر» به شهرت جهانی می رسد. کتاب دیگرش «دیوانه» نام دارد که این دو کتاب در ایران در یک مجلد به چاپ رسیده است. کتاب دیوانه به تبع نامش ترتیب و توالی خاصی برای خواندن ندارد. داستان های نغز و کوتاه این کتاب همواره تمی رازآلود و عرفان گونه دارد.
● رنج با خویش نبودن
جبران خلیل جبران در جای جای کتاب اهمیت تنهایی را به ما یادآور می شود. تنهایی عزیزی را که نه تنها قدرش را نمی دانیم بلکه از آن می گریزیم و همیشه سعی می کنیم در سر یکی از چهار راه های شلوغ زندگی مان قالش بگذاریم. به اجتماعاتی می رویم وخود را در بین آدم هایی که کوچکترین سنخیتی با ما ندارند گم می کنیم تا بلکه آن تنهایی کوچک در آن همهمه و هیاهوی بزرگ گم شود. انگار فراموش کرده ایم همین تنهایی تجلی خالصانه ترین حالات انسانی است. در تنهایی است که راز و نیاز می کنیم و رؤیا می بافیم، کتاب می خوانیم و تفکر خلاقه مان شکوفا می شود.
● هایکوهای لبنانی!
گرچه شخصیت جبران در غرب شکل می گیرد، اما آثارش به طرز غریبی با فرهنگ و ادبیات شرق نزدیکی دارد. نکته ای که باعث می شود خواندن آثارش برای خواننده شرقی ملموس تر و شیرین تر شود.این هایکوی ژاپنی را با قطعه «دوست من» جبران مقایسه کنید. انگار در ادامه هم سروده شده اند. شاعر ژاپنی می گوید: «هر چند بایکدیگر به یک نرده تکیه داده ایم، رنگ کوه ها، اما، یکسان نیست.» و جبران می گوید: «هنگامی که تو می گویی باد به مشرق می وزد، من می گویم آری به مشرق می وزد زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست، بلکه در بند دریاست. تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی و من هم نمی خواهم که تو دریابی. می خواهم در دریا تنها باشم. دوست من، تو دوست من نیستی، ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست گرچه با هم راه می رویم، دست در دست.»
روزنامه ایران