فلسفه افلاطون
ادامه مطلب زندگی نامه افلاطون
فلسفه افلاطون
افلاطون برای بیان افکار خود وسیله مکالمه را ابداع کرد ـ وسیلهای که هدف زیبایی را با مقتضیات حقیقت آشتی میداد. مسلما تا آن زمان فلسفه در ظواهر بدان درخشندگی و تابناکی جلوه نکرده بود و از آن به بعد نیز بتحقیق کسی ظهور فلسفه را بدان شکوه و جلال ندیده است. تابندگی و نکات برجسته و جوش و خروش سبک افلاطون حتی در ترجمه به زبانهای دیگر نیز قابل درک است. شلی، یکی از ستایشگران افلاطون، میگوید: «افلاطون اتحاد نادر منطقی فشرده و دقیق را با هیجان الهام انگیز شعر به ما عرضه میکند. این دو معنی بر اثر درخشندگی و هماهنگی عصر او در جریان مقاومت ناپذیری از تأثرات موسیقی به هم میآمیزد و به سرعت دونده تیز پا اثبات و اقناع را همراه میآورد.» بیهوده نبود که فیلسوف جوان کار خود را مانند یک درام نویس آغاز کرده بود.
مسلما آنچه فهم آثار افلاطون را مشکل میسازد همانا این آمیزش شور انگیز شعر و فلسفه و دانش و هنر است. ما همیشه نمیتوانیم بگوییم که کدام بازیگر از قول افلاطون سخن میگوید. آیا آنچه میگوید حقیقت است یا مجاز؛ شوخی است یا جدی. غالبا عشق او به شوخی و مسخره و افسانه ما را به حیرت میاندازد. تقریبا میتوانیم بگوییم که تعلیمات او از راه و رمز و تمثیل بود. «آیا میخواهید که من با شما در لباس افسانه و اساطیر مانند پیری سالخورده که با جوانان سخن میراند گفتگو کنم؟» میگویند افلاطون این مکالمات را برای توده مردم زمان خود شکل گفتگو با استدلالات تند له و علیه نوشته است و بسط و اطناب تدریجی مطالب و تکرار استدلالات مهم از خصوصیات آن است. این مکالمات به نحو صریح و روشن (با آنکه اکنون مبهم و تاریک به نظر میرسد) برای فهم اشخاصی نوشته شده است که از فلسفه مانند سرگرمی موقتی لذت میبرند و ضیق وقت و عمرشان آنقدر مجال خواندن و مطالعه میدهد که گویا مردی در حال دویدن میخواهد نوشتهای را بخواند. بنابراین باید منتظر باشیم که در این مکالمات مقدار زیادی مطالب سرگرم کننده و تمثیل وجود داشته باشد و با اینهمه مطالب زیادی نیز باشد که جز بر دانشمندی که بر جزئیات حیات اجتماعی و فعالیت ادبی عصر افلاطون واقف هستند، قابل فهم نباشد و همچنین مطالب دیگری باشد که امروز به نظر ما تفننی و خارج از موضوع به نظر برسد ولی به منزله چاشنی و فلفل غذای سنگینی محسوب شود که برای هضم و اذهان نا مأنوس به فلسفه مفید است.
باید اقرار کرد که افلاطون بیشتر صفاتی را که خود مکروه میداشت دارا بود. او به شعرا و اساطیر آنها طعنه میزدند و او خود یکی از جمله شعرا بود و صدها اسطوره و افسانه به مجموعه اساطیر بیفزود. او وعاظ را سرزنش میکند که به در توانگران میروند و آنها را مطمئن میسازند که قربانیها و ادعیه آنان کارهای ناشایست خودشان و اجدادشان را جبران میکند و خود افلاطون یکی از وعاظ و متکلمان و اخلاقدانان سخت گیر بود و مانند ساوونار ولا اظهار هنر میکرد و هر گونه تظاهر و هنر نمایی را محکوم به آتش میکرد. او مانند شکسپیر میگفت که « قیاس و تشبیه همچون زمین لرزه است.» ولی خود او از اینجا به آنجا میلغزید و میپرید. او مشاجرات لفظی سوفسطائیان را سخت منکر بود ولی خود گاهی مانند سوفسطائیان استدلال میکرد. فا گه به تقلید او میگوید: « آیا کل بزرگتر از جز هست یا نه ؟ـ مسلما. و جزء از کل کوچکتر هست یا نه؟ـ یقینا. پس واضح شد که زعمای دولت باید فلاسفه باشند ؟ ـ یعنی چه ؟ ـ آن بدیهی است؛ ولی استدلال را دوباره از سر بگیریم.»
طبیعت انسانی پشت سر مسائل سیاسی ایستاده است و متأسفانه برای فهم مسائل سیاسی باید از روانشناسی باخبر باشیم. «حکومت شبیه افراد خود است»؛ «به اندازه طبایع مختلفه انسانی، حکومتها نیز فرق میکند ؛ ….. دولتها از طبایع افراد تشکیل دهنده آن ساخته شدهاند» ؛ فلان حکومت که آنچنان شده است برای این است که افراد آن، آنچنان هستند. بنابراین تا مدتی که افراد خوب نداریم نباید در انتظار حکومت خوب بنشینیم و بدون این شرط هیچ تغییر و تبدیلی اساسی نخواهد بود. « چقدر ساده و خوش باورند این قوم که دایم به تعدیل و افزایش و ترکیب آشفتگیهای خود مشغولند و خیال میکنند که با هر دوا و معجونی که به ایشان توصیه میشود درد آنها علاج خواهد شد ولی بجای بهتر شود هر روز بدتر میگردد. ….. آنها قوانین را مانند بازیچهها مورد آزمایش قرار میدهند و خیال میکنند با اصلاح قوانین میتوانند به دغلبازیها و نادرستیهای بشر خاتمه دهند و نمیدانند که در حقیقت این عمل مثل آن است سر مار افسانهای «هیدرا» را ببرند!»
پس لحظهای طبیعت انسانی را که به کار برنده فلسفه سیاسی است مورد آزمایش و تحقیق قرار دهیم.
به عقیده افلاطون رفتار انسان از سه منبع نیرو میگیرد: میل، هیجان، و عقل. میل شهوت و تحریک و غریزه اجزای یک کلاند؛ و هیجان و قدرت اداری و جاهطلبی و شجاعت نیز یک واحد تشکیل میدهند؛ و دانش و اندیشه و هوش و خرد نیز یکی هستند. منبع میل و شهوت در شکم است؛ که انبار نیرو و مخصوصا نیروی جنسی است . مرکز هیجان و اراده در قلب و جوش و حرارت خون است؛ در اینجا احساسات درونی و تحریکات باطنی طنین انداز میشود. مرکز عقل و دانش در سر است؛ که ناظر و بازرس امیال و شهوات است و میتواند ناخدای کشتی نفس بشود.
این کیفیات و قوا در هر شخصی به درجات مختلف موجود است. بعضی اشخاص میل مجسم هستند؛ نفوس آنها حریص و ناراحت است و دائمآ در طلب مادیات هستند و همواره سرگرم مناقشاتی هستند که از این گونه طلب بر میخیزد. در آتش رقابت برای تفننات میسوزد. هر سودی که به دست میآورند در برابر هدف گریزانی که دارند نا چیز میشمرند. این اشخاص اهل پیشه و صنعت هستند. ولی مردم دیگری یافت میشوند که به منزله معبد اراده و شجاعت هستند؛ آنها فقط به خاطر فتح و پیروزی میجنگند «در راه پیروزی و برای پیروزی»؛ جنگجویی آنها بیشتر از حرص آنهاست. غرور و افتخار آنها در تملک نیست بلکه در قدرت است. لذت و سرگرمی آنها در بازار و دکان نیست بلکه در میدان جنگ است؛ این اشخاص قوای بری و بحری جهان تشکیل میدهند. بالاخره عده قلیلی هستند که خود را به تفکر و دانش سرگرم میدارند و طالب اموال دنیوی و فتح و ظفر نیستند و تنها خواهان علم میباشند. بازار و میدان جنگ را به دیگران واگذار کردهاند و خود در روشنی آرامی بخش عزلت فکری غوطه میخورند. قوه ارادی آنها پرتوی است نه شعلهای، و لنگرگاه آنها حقیقت است نه قدرت. اینها همان حکما هستند که خود را کنار میکشند و مردم از آنها استفاده نمیکنند.
همچنانکه شخص برای آنکه در کارهای خود موثر و نافذ باشد باید امیال او از طرف قوه ارادی تشجیع شود و به وسیله عقل هدایت گردد، همینطور در حکومت مطلوب باید اهل صنعت تولید کنند نه اینکه آن را رهبری نمایند. قوای عقلانی و علمی و فلسفه باید تقویت و حمایت شوند و حکومت را به دست بگیرند. هر قومی بدون تسلط قوای عاقله کثرتی درهم و برهم است و مانند شهوات و امیال ،مشوش و بینظم و ترتیب است؛ مردم محتاج رهبری فلاسفه هستند همچنان که امیال و شهوات باید به روشنی عقل کار کنند. آن مدینه و مملکت رو به خرابی میرود که در آن «اگر کسی که طبعا اهل صنعت و یا تجارت است، از ثروت خود سرمست شود و بخواهد در زمره جنگجویان وارد شود یا اگر جنگجویان علی رغم بیلیاقتی خود بخواهند مشاور یا حاکم مملکت شوند.» قوای مولد در میدان اقتصادی جا و مکان دارد و مرکز جنگجویان میدان جنگ است؛ و اگر هر یک از این دو بخواهند شاغل مقامات و مناصب عمومی بشوند در غیر این محل خود گام نهادهاند. اگر سیاست به دست ناقابل آنها بیفتد حکومت را نابود خواهند ساخت. زیرا حکمرانی یک نوع علم و هنر است. باید مدت مدیدی در آن تمرین کرد تا خود را مهیا و آماده برای آن ساخت. فقط سلطان فیلسوف قابلیت اراده قومی را دارد. «تا فلاسفه به مقام سلطنت نرسند، و یا سلاطین و امرای این جهان حقیقتا و کاملا فیلسوف نشوند، و تا سیاست و فلسفه در یک وجود جمع نشود مردم بلاد و ممالک نهایتی برای مصائب و بدبختیهای خویش نخواهند دید و من خیال میکنم که حتی جنس بشر در غیر اینصورت روی خوشی نخواهد دید». این است کلید فلسفه افلاطونی.
افلاطون معتقد است که ملتی نمیتواند قوی گردد مگر آنکه به خدا معتقد باشد. یک قدرت کیهانی ساده یا یک علت العلل یا یک «پویش حیاتی» مادام که یک «شخص» نباشد نمیتواند منبع امید و رنج و فداکاری باشد؛ و نمیتوان گفت به دلهای مضطرب و نگران تسلی ببخشد و نا امیدان و مأیوسان را تشجیع و ترغیب کند. ولی یک خدای حی قیّوم میتواند چنین کاری بکند؛ همچنانکه میتواند دماغ خود پسندان و متکبران را به خاک بمالد تا از ترس او هوا و هوس خود را تعدیل کنند و بر شهوات خود مسلط باشند. ایمان به خدا موجب ایمان به بقای نفس میشود؛ امید به جهان دیگر و زندگانی دیگر ما را وادار میکند که دلیرانه با مرگ رو به رو شویم و فقدان احبا و دوستان خود را تحمل کنیم؛ اگر از روی ایمان و عقیده بجنگیم نیروی ما دو برابر میشود؛ اگر قبول کنیم که هیچ یک از عقاید قابل اثبات نیست و خدا تجسم آمال کمال و عشق و امید است و روح همچون آهنگی است که از بربط و عود بر میخیزد و با از میان رفتن آن آلت، خود نیز از میان میرود ( استدلال فایدون مانند پاسکال است) باز هم اعتقاد به خدا به ما ضرری نمیزند و برای ما و کودکان ما منافع فراوانی دارد.
ماخذ: خداوندان اندیشه سیاسی- نشر امیر کبیر
بگرفته از : http://www.lifeofthought.com/f9.htm